وب سايت شخصي ولي اله ديني : حكايت درخت جاودانگي
یکشنبه، 14 آبان 1391 - 23:04 کد خبر:201
مولوي در دفتر دوم مثنوي خود ، قصه اي را عنوان مي كند كه خلاصه آن اينست :
پادشاهي شنيد كه در هندوستان ، درختي وجود دارد كه از ميوه آن ، هر كه بخورد هرگز نميرد. وزير اعظم خويش را به جستجوي آن درخت فرستاد و او پس از كنكاش فراوان ، از نتيجه نااميد گشت و اندوهگين عزم بازگشت داشت كه با عارفي برخورد و او مشكل را برايش آسان نمود. داستان مثنوي ازين قرار است :
(گفت دانايي براي دوستان / كه درختي هست در هندوستان)
(هر كسي كز ميوه آن خورد و برد / نه شود او پير و نه هرگز بمرد)
(شيخ خنديد و بگفتش اي سليم / اين درخت علم باشد اي عليم!)
(آن يكي كش صد هزار آثار خواست / كمترين آثار آن عمر بقاست)
و براي او توضيح داد كه علم ، همان درختيست كه هر كس از ميوه آن بَر خورد ، او را عمر جاودانه است.متن كامل شعر به شرح ذيل است...
شعر مولانا:
جستن آن درخت كي هر كه ميوهي آن درخت خورد نميرد
گفت دانايي براي داستان......................كه درختي هست در هندوستان
هر كسي كز ميوهي او خورد و برد ...................... ني شود او پير ني هرگز بمرد
پادشاهي اين شنيد از صادقي ...................... بر درخت و ميوهاش شد عاشقي
قاصدي دانا ز ديوان ادب ...................... سوي هندوستان روان كرد از طلب
سالها ميگشت آن قاصد ازو ...................... گرد هندوستان براي جست و جو
شهر شهر از بهر اين مطلوب گشت ...................... ني جزيره ماند و ني كوه و ني دشت
هر كه را پرسيد كردش ريشخند ...................... كين كي جويد جز مگر مجنون بند
قاصد شه بسته در جستن كمر ...................... ميشنيد از هر كسي نوعي خبر
بس سياحت كرد آنجا سالها ...................... ميفرستادش شهنشه مالها
چون بسي ديد اندر آن غربت تعب ...................... عاجز آمد آخر الامر از طلب
هيچ از مقصود اثر پيدا نشد ...................... زان غرض غير خبر پيدا نشد
رشتهي اوميد او بگسسته شد ...................... جستهي او عاقبت ناجسته شد
كرد عزم بازگشتن سوي شاه ...................... اشك ميباريد و ميبريد راه
شرح كردن شيخ سر آن درخت با آن طالب مقلد
بود شيخي عالمي قطبي كريم ...................... اندر آن منزل كه آيس شد نديم
گفت من نوميد پيش او روم ...................... ز آستان او براه اندر شوم
تا دعاي او بود همراه من ...................... چونك نوميدم من از دلخواه من
رفت پيش شيخ با چشم پر آب ...................... اشك ميباريد مانند سحاب
گفت شيخا وقت رحم و رقتست ...................... نااميدم وقت لطف اين ساعتست
گفت واگو كز چه نوميديستت ...................... چيست مطلوب تو رو با چيستت
گفت شاهنشاه كردم اختيار ...................... از براي جستن يك شاخسار
كه درختي هست نادر در جهات ...................... ميوهي او مايهي آب حيات
سالها جستم نديدم يك نشان ...................... جز كه طنز و تسخر اين سرخوشان
شيخ خنديد و بگفتش اي سليم ...................... اين درخت علم باشد در عليم
بس بلند و بس شگرف و بس بسيط ...................... آب حيواني ز درياي محيط
تو بصورت رفتهاي اي بيخبر ...................... زان ز شاخ معنيي بي بار و بر
گه درختش نام شد گه آفتاب ...................... گاه بحرش نام گشت و گه سحاب
آن يكي كش صد هزار آثار خاست ...................... كمترين آثار او عمر بقاست
گرچه فردست او اثر دارد هزار ...................... آن يكي را نام شايد بيشمار
آن يكي شخصي ترا باشد پدر ...................... در حق شخصي دگر باشد پسر
در حق ديگر بود قهر و عدو ...................... در حق ديگر بود لطف و نكو
صد هزاران نام و او يك آدمي ...................... صاحب هر وصفش از وصفي عمي
هر كه جويد نام گر صاحب ثقهست ...................... همچو تو نوميد و اندر تفرقهست
تو چه بر چفسي برين نام درخت ...................... تا بماني تلخكام و شوربخت
در گذر از نام و بنگر در صفات ...................... تا صفاتت ره نمايد سوي ذات