وب سايت شخصي ولي اله ديني : يك شب سخت در سلطان
سه شنبه، 11 شهریور 1393 - 23:02 کد خبر:528
براي اجراي يك برنامةكوهنورديِ زمستاني درمورخه 15/11/89 به همراه دوازده نفر از اعضاء گروهِ مهرآذربايجان تبريز به سرپرستي آقاي سليمان عزيزي به قصد صعود به قلّة كوه سلطان ازقلل كوههاي سهند، ساعت شش صبح از تبريز به راه افتاديم. پس از پشت سرگذاشتن تبريز واسكو به روستاي عنصرود رسيده، تقريباً ساعت هشت آمادة حركت شديم. روزهاي قبل،تقريباً سي سانتيمتر برف، منطقه را كاملاً سفيد پوش كرده بود. بعد از حدود يك و نيم ساعت كوهپيمائي، به علت نبودن جاي مناسبِ خاكي، در روي برفها صبحانه صرف كرده ، به مسير خود ادامه داديم. در ادامة مسير، من وگاهاً يكي از همنوردان،برف كوبي ميكرديم . برف، رفته رفته به طرف قلّه زيادتر ميشد و در عبور از درّه ها حداقل يك متر و در نقاط بهمن گير، مترها ارتفاع داشت .

به آخرين گردنه كه رسيديم يك سربالائي تندي بود كه در حالت عادي و تابستان به زور ميشد از آن بالارفت، چه رسد به زماني كه پراز برف و بهمن باشد . بالاي گردنه،كولاك ، بسيار شديد بود و سرما بيداد ميكرد. من با مشاهدة كولاك از دور ، از روي تجربه هر چه محكم كاري لازم بود به عمل آوردم (پوشيدن دستكش و كلاه و كاپشن اضافي و ... ) بعد ازطي سربالائي و تحمّلِ سرماي طاقت فرسايِ گردنۀ مذكور، به يك مسير نسبتاً سربالائي ديگر رسيديم كه خوشبختانه هوا در آن قسمت كمي ملايم بود . با سختيِ تمام حدوداً بعد از يك ساعت برف كوبي به قلّه رسيديم ، چند تا عكس ازمحوطۀ مقبرة قلّه گرفته،به سختي داخل يكي از اتاقكها شديم كه برف ، جلوي دربِ آن را تا نصف پركرده بود.هركس جلوي اتاقك ميرسيد از شدّت سرما خودش را داخل آن مي انداخت . در داخلِ اتاقك ، جا براي دوازده نفر نبود و چند نفر نشسته و بقيّه سرپا مشغول خوردنِ چائي و چند لقمه غذاي سرپائي شديم و به علت سردي شديدِ هوا و سرد شدن حرارتِ بدن ها، عده اي پيشنهاد حركت فوري دادند كه بعد از گرفتن چند قطعه عكس از داخل اتاقك، با رأي اكثريت وسرپرست گروه به طرف ارشد چمني و كندوان به راه افتاديم.

در روزهاي عادي ، راهِ پياده كه ارشد چمني را به قلۀ سلطان وصل ميكندكاملاً مشخص است و به قصد رفتن از همين راه به طرف پائين حركت كرديم . پس از طي مسيرِ هموار در قلّه ، به سرازيري افتاديم ، ولي بخاطر زياد بودنِ برف،راهِ پياده ديده نميشد و هر چه دقت و تلاش كرديم تا راه پياده و يا مسير آن را پيدا كنيم موفق نشديم ، ناچاراً از يك راه ماشين رو كه احتمال ميداديم به ارشد چمني ميرسد ، به راه خود ادامه داديم . پس از طي نيم ساعت راه ، متوجه شديم كه راه ماشين، ما را به ارشد چمني نميرساند ، ناچاراً راه خود را به سمت راست كج كرده و مستقيم به طرف پايين به راه خود ادامه داديم. ديگر در اين قسمت هيچ اثر و نشانه‌اي از‌‌ راهِ پياده و ماشين و ارشد چمني نبود و فقط از روي حدس و تجربيات و شناختِ قبلي راه ميرفتيم ولي يقيين داشتيم كه به طرف ارشد چمني ميرويم .

تقريباًپس از دو ساعت راه پيمائي، نشانه هاي ارشد چمني ديده شد و مشاهدة تابلوهاي آن، همه را خوشحال كرد. در روي برفِ حداقل يك متري ، همچنان به راه خود ادامه داديم و حدود دويست سيصد متر مانده به تابلوها، من پيشنهادكردم يك نفر بيايد جلو تا برف كوبي كند . يك نفر به اسم اميركريمي كه در گروه ما ميهمان بود، جلو آمد و چند قدمي راه رفت كه متأسفانه به علت زياديِ ارتفاعِ برف ، قادر به ادامة راه نشد ، همگي ايستاديم .امير چاره را در آن ديد كه بصورت چهار دست و پا راه برود تا در برف فرونرود و همگي به تبعيّت از او بصورت چهار دست و پا راه رفته و حوالي ساعت پنج و نيم به اولين تابلويعني به جاده كندوان رسيديم، ولي با مشاهدۀ ارتفاعِ برف در جادّه ،كه تا كمرِ من ارتفاع داشت ، تمامي اميدها به نااميدي تبديل شد و به يقين رسيديم كه مسير جاده تا چشم كار ميكند، حتي احتمالاًتا خودِكندوان، پر از برفِ به ارتفاعِ حداقل يك متر است . مشاهدة  اين وضع كه حجمِ برف در جادّه واقعاً غير قابل باور  بود ، از يك طرف  و تاريك  شدن هوا و بارش برفِ بي امان از طرف ديگر حالتِ نوميديِ‌‌‌عجيبي،درتمامي‌ِاعضاءازجمله خودِ من بوجودآورد. بنده كه در حالتهاي مختلفِ مشكلاتِ پيش آمده، معمولاً مقاومتِ بيشتري دارم ، يك لحظه خوف وجودم را فرا گرفت !!! خودمان را درمقابل عملِ انجام شده و به بن بست رسيده احساس كرديم و يقين نموديم كه راهِ پس و پيش رفتن نداريم . ماجراهائي كه قبلاً در مورد كوهنوردان گم شده ودركوه مرده و غيره شنيده بودم، نگراني خانواده ام( كه مهم ترازگم شدنِ من بود)، و چندين خيالاتِ ديگر در يك لحظه،درجلوي چشمم رژه رفتند . با خود گفتم ، بالاخره روزي پيش آمد كه ما هم به يك همچوسرنوشتي دچار شديم كه حتي باورش را نميكرديم و...

چند لحظه سكوتِ مرگباري در كل گروه حاكم شد، هيچكس حرفي نميزد ، همه همديگر را نگاه ميكردند و نفس ها در سينه ها حبس شده بود! دردناكتراز همه، اين بود كه موبايلها خط نميدادند تا لااَقل به خانواده هايمان زنگ بزنيم وبگوييم دير مياييم. حتي سرپرست برنامه، صبح به راننده گفته بود، اگر از مسير ارشد چمني به كندوان برويم از قلّه، به وي زنگ ميزند تا  بيايد كندوان كه موبايل ها در قله ارتباط نداده بود وتصميم گرفته  بوديم از ارشد چمني  به راننده خبر دهيم...

در آن لحظه ها تنها روحيه و استقامت بود كه ميتوانست ما را از مهلكه نجات دهد ، لذا من خطاب به اعضاءگفتم ، تنها چيزي كه رعايت خواهيم كرد اين است كه اصلاً نبايد بايستيم و اگر بيش از ده دقيقه بايستيم بدنمان سرد خواهد شد ...

تصميم گرفتيم حركت كنيم . من درآخرِ صف و پشت سرِآقا سليمان راه ميرفتم تا ببينم چه پيش ميآيد. صف از اولِ جادّه حدوداً ده پانزده دقيقه به طرف كندوان حركت كرد ورفته رفته كند گرديد و چون تحرك كم بود، پاهايمان به سرعت سرد ميشد و من كه از سرد شدن پاها واهمه داشتم به سليمان گفتم:‌  نفر اولِ صف خسته شده است ونميتواند خوب برف كوبي كند، بگو يك نفرِ ديگر جلو برود و به جاي او برف كوبي كند و سليمان گفت:يكنفر برود جلو كه پس از چند دفعه گفتن، يكي از كوهنوردان به اولِ صف رفته و شروع به برف كوبي كرد و ا و هم بعد از چند دقيقه ايستاد كه منجر به ايستادن همه گرديد و من باز هم به سليمان گفتم، بگو يكنفر ديگر برود اوّلِ صف تا راه باز كند كه باز هم سليمان گفت : « آي بالا بير نفرگئتسين قاباغا » كه هيچ نفري جلو نرفت . من به سليمان گفتم ، اگر اينطوري ملايم بگويي هيچكس جلو نخواهد رفت . بايد با اسم بگويي فلاني بروجلو، تا مجبور شوند بروند، كه با اصرار من ، سليمان يكي دو نفر را جلو فرستاد و در مدّت چند دقيقه آنها هم متوقف شدند و حدود ده دقيقه همگي ايستاديم .

به نظرم ميآمد، من بيشتر از همه ، نگران وضع خانواده ام بودم و به عاقبت كار ميانديشيدم و هر لحظه صحنه هايي از يخ زدن پاها و از پا افتادن يكي از بچّه ها و غيره جلو چشمم ظاهر ميشد ، بخاطر اين نگراني ها و هم اينكه در وجود خود انرژي و توان بيشتري احساس ميكردم ، گفتم آقا سليمان چيزي نمانده پاهاي همه از كار بيفتد ، من ميروم جلو ، كمي بعد يكنفر را بفرست براي برف كوبي. ايشان گفتند برو جلو من هم بعداً نفر ميفرستم تا به تو كمك كند . من از سمت چپِ نفرات بسختي راه باز كرده ، خود را  جلوي صف رساندم . هوا داشت تاريك ميشد . حدوداً ساعت بين پنج و نيم شش بود، به راه خود ادامه داديم. برفِ موجود در جاده ، امان نميداد جلو قدم برداريم ولي با هر زحمتي بود خود را به جلو ميكشيديم و در هر دقيقه بيشتر از چند قدمي نميتوانستيم برداريم . هوا تاريكتر ميشد و بارش برف، رفته رفته شدّت بيشتري مي يافت و باد از طرف جلو برفها را به صورت ما ميكوبيد. خوشبختانه، من به تمامي پيچ و خمهاي جاده آشنا بودم و تلاش ميكردم به اولين درّة خطرناكي كه در مسيرمان قرار داشت برسيم و شب نشده از آن عبور‌‌‌كنيم و خيال ميكرديم بعد از عبور ازآن و اولين پيچِ جاده ، موبايلها ارتباط خواهد داد . با تمام تلاش  به راه خود ادامه داديم ، امّا ديديم، زيادي برفِ جادّه واقعاً تمام انرژي بدنمان را از ما ميگيرد . من يك لحظه به فكرم رسيد كه باد، جادّه را از برف پركرده است ، اگر بتوانيم از شيب جاده بالاتر برويم ، احتمالاً در قسمت بالاتر و بيراهه، از مقدار برف كاسته شود. به هر زحمتي بود از شيب سمت راستِ جاده بالا رفتيم ولي متأسفانه پيش بيني ما درست ازآب در نيامد و مقدار برفِ بيراهه هاي بالاي جاده كمتر از خودِ جاده نبود . هوا ديگر كاملاً تاريك شده بود و نياز به چراغ پيشانيِ كوهنوردي ، شديداً احساس ميشد . من چراغ پيشاني ام را كه هميشه مثل ساير وسايل ضروري  دركوله پشتي‌ام بود درآوردم تا روشن نمايم ولي متأسفانه (برخلاف هميشه وبراي اولين بار) روشن نشد و من از اين بابت خيلي ناراحت شدم ، چون چندين بارآن را در برنامه هاي شبانه مثل دماوند ، روشن كرده و تاصبح راه رفته بودم. ناچاراً چراغ را در جيبم گذاشتم و به راه خود ادامه داديم تا هر چه زودتر از اولين درّه عبور كنيم. حدوداً بعد از نيم ساعت راه رفتن كه غير از شدّت برف ، تاريكي هوا ، امان ما را مي بريد ، يك مرتبه يادم افتاد كه قبلاً يكي از باطريهاي چراغ پيشاني ام را برگردانده ام تا در داخل كوله پشتي، در اثر فشار وسايلِ كوله، روشن نشود . به محمدِ صفائي كه در آن لحظه پشت سر من حركت مي كرد گفتم ، لطفاً چراغ موبايلت را بينداز تا من باطري چراغ پيشاني ام را برگردانم ، اين كار را كه انجام داديم ، خوشبختانه در اولين كليد ، چراغ روشن شد و شاديِ غير قابل وصفي براي گروه به ارمغان آورد ، زيرا هيچ كس چراغِ پيشاني نداشت وتدريجاً ميرفت كه از شدّت تاريكي هوا و نيز برف و بوران، ديگر چشم چشم را نبيند . به اولين درّه كه رسيديم ، با فرو بردن عصاي كوهنوردي ، متوجه شديم كه ارتفاع برفِ درّه ، خيلي بيشتر از جادّه و اطراف ميباشد . من ريسك نكردم تا وارد برفِ داخلِ درّه بشوم . با دوستان مشورت كرديم. صلاح شد كه ازسمت راستِ درّه به طرف بالا و انتهاي آن برويم تا شايد از ارتفاع برف كاسته شود و بتوانيم از درّه عبور كنيم وگرنه اگركسي در عبور از درّه، به داخل برف فرو ميرفت خدا ميداند چه ميشد... مقداري بالاتررفتيم و جاي مناسبي براي عبور پيدا كرده واز درّه گذشتيم و سعي كرديم دوباره خود را به جادّه برسانيم. از اول، متوجّه بوديم‌كه بايد در حاشية جادّه راه برويم تا مسير را گم نكنيم ، زيرا از روي اطلاعات قبلي ميدانستيم كه فقط جاده، ما را به كندوان ميرساند .

اولين پيچ جاده را پشتِ سرگذاشتيم ولي برخلاف انتظار، هنوز موبايلها ارتباط نميدادند، من به همه ، سفارش كرده بودم كه زود زود به گوشيهاي خود نگاه كنند تا اگر ارتباط داد، بگويند به خانواده هايمان زنگ بزنيم . بعد از عبور از اولين پيچِ جاده و پس از حدوداً يك ساعت راه رفتن ، متوجّه شديم،مثل اينكه روبه سربالائي راه ميرويم و از جادّه، فاصله گرفته ايم، ناچارا ً ايستاديم. به بچّه ها گفتم مثل اينكه اشتباه ميرويم وراه به سر بالائي تبديل ميشود . منتظر شديم تاآخر صف بيايد . ايجاد اين شرايط واقعاً يكي از نگران كننده ترين قسمتهاي برنامه بود . پس از مشورت با بقيّه چند نظريّه مطرح شد،عدّه اي گفتند  برگرديم  عقب تا دوباره جاده را پيدا كنيم ،كه برگشتن به طرف سربالائيِ عقب واقعاً كُشنده بود . عدّه‌اي گفتند ، به طرف جلو برويم كه معلوم بود غلط ميرويم، چون به طرف كندوان بايد كلاً سرازيري مي رفتيم. عدّهاي گفتند به طرف چپ برويم ولي تا جائي كه چراغ پيشانيِ من نشان ميداد ، طرفِ چپ حالتِ صخره داشت وخيلي خطرناك بود. هركس نظري ميداد وكسي با قاطعيت نگفت كه كدام سمت بايد برويم . نظر خودِ من ناچاراً رفتن به مسير نامعلومِ جلو بود كه از ايستادن و مردن بهتر بود .

اين‌‌گيرودار تقريباً ده دقيقه طول كشيد و حالت بلاتكليفيِ سختي بوجود آمد كه بسيار نااميدكننده بود . همگي ايستاده بوديم و پاها داشت سرد مي شد ... امير كه ذكرش در رسيدن به ارشد چمني آمد، جلو آمد و اعلام آمادگي كردكه ميخواهد با احتياط به سمت چپ برود و راه را شناسايي كند واگرراه ، خوب بوده باشد ، بگويد ما هم دنبالش برويم . همه از اين پيشنهادامير خوشحال شديم و خودِ من كه رفتن به سمت چپ را ريسك ميدانستم ، از ارادة امير تعجّب كرده و خوشحال شدم كه اينچنين آدمهاي نترس وپولادين در گروه وجود دارند ،گفتم امير آقا من خودم اين ريسك را نميكنم ولي اگرتو اعتماد به نفس و نسبت به مسير حضور ذهن داري با صلاحديد بقيّه، مخصوصاً سرپرست گروه برو. همه با رفتن امير موافق بودند . امير تنهايي به سمت چپ، به طرف تاريكي حركت كرد وازچشمها نا پديد شد . هر لحظه احتمال ميداديم امير سقوط خواهدكرد وصداي غلتيدنش به گوش خواهد رسيد ! امير كه در تاريكي فرو رفت ، همه ساكت ايستاده بوديم و زود زودامير را صدا ميكرديم و امير ميگفت نگران نباشيد فعلاً ميتوانم جلو بروم . بعد از چند دقيقه، امير باصداي بلندگفت: جلوديده ميشود،دنبال من بيائيد.دنبال امير راه افتاديم ولي همچنان معلوم نبود كه جاده در سمت چپ ودر پايين قرار دارد يا نه. ناگهان يكي ازاعضاي گروه به نام سيد جوادكه چشمش ازبقيه بهتر ميديد‌گفت در‌جلو‌،‌ پلي ديده ميشود.يكي از پلهاي نيمه كارة جاده ديده ميشد . يقين كرديم كه دوباره به جاده رسيده ايم و ازاين حالت، بسيار خوشحال شديم كه بزرگترين خوشحالي ما دركل برنامه محسوب ميشد . عده اي پيشنهاد كردند به زير پل برويم و كمي استراحت كنيم و چيزي بخوريم ولي به علّت سرديِ هوا تصميم گرفتيم فعلاً به راه خود ادامه دهيم. پيدا كردن جاده ، نيروي تازه اي به جانهايمان بخشيد، به راه خود ادامه داديم . تقريباً ساعت دو صبح بود و هنوز ارتباط موبايلها قطع بود. در ادامة راه رفتن، يكمرتبه ديديم موبايل محمد صفائي زنگ زد و بي اختيار توجهِ همه به صحبتِ او معطوف شد . همه ميخكوب شدند و سكوت كردند تاببينند وي با چه كسي صحبت ميكند.اودرصحبتِ خودگفت سعيد، ما از ارشدچمني به طرف كندوان ميرويم ولي به علت زيادي برف نميتوانيم راه برويم ، به خاطر آن خيلي يواش مي آييم، به امداد و نجات كوهستان زنگ بزن بگو لودري ، گريدري بفرستند تا راه را باز كند و ... به علت قطع شدن ارتباط ، صحبت صفائي با پسرش ناتمام ماند، ولي بسيار خوشحال شديم كه بالاخره روزنه اي پيدا شد ...

به راه خود ادامه داديم، حدوداً بعد از پانزده دقيقه باز هم گوشي صفائي به صدا درآمد . صفائي گفت آقاي خوشروان ازخانه شما زنگ زده اند ، بيا صحبت كن و آقاي خوشروان نيز جريان را خلاصه وار به خانواده اش گفت و تلفن قطع شد. حدوداً پانزده دقيقه بعد باز هم موبايل صفائي به صدا درآمد. ازصحبت صفائي متوجّه شديم كه ازگروه امداد و نجاتِ كوهستان زنگ زده اندكه بعد از احوالپرسي و جوياي حالِ ما گفتند ماازكندوان حركت كرده ايم به طرفِ شما مي آييم . اصلاً از همديگر جدا نشويد و بدون توقف به راهِ خود ادامه دهيد. از خوشحالي در پوست نمي‌گنجيديم، هم به خاطر آمدنِ امداد و هم بخاطر نزديك شدن به روستاي كندوان كه نور چراغهايش در آسمان ديده ميشد.ديگر خود را نجات يافته احساس ميكرديم. از هر پانزده بيست دقيقه ، امداد زنگ ميزد و آمدنشان را به طرف ما خبر ميداد و سفارش هاي خود را تكرارميكرد؛ اصلاً توقف نكنيد ، از همديگر جدا نشويد و ... همگي زود زود به موبايلهاي خود نگاه ميكرديم كه اگر خط بدهد به خانواده هاي خود زنگ بزنيم ولي همچنان غيراز‌گوشي محمد صفائي هيچ گوشي خط نميداد . هرچه در توان داشتيم اميدوارانه راه ميرفتيم و از هر چند دقيقه اي موبايل محمد صفائي زنگ ميزد و بعد از اتمامِ صحبت ميگفت: فلاني،از خانه شما زنگ زده بودندكه يكي از اين موارد مربوط به من بود كه صفائي گفت آقاي عزّتي پسرتان مسعود بود، شما را مي پرسيد گفتم نگران نباشيد مي آييم . كمي بعد از آن ، ناباورانه موبايل من هم زنگ زد . موبايل من در جيب بغليِ داخل ِكاپشنم بود، من از هول و عجله ، كه زودتر با خانواده ام صحبت كرده باشم ويك لحظه هم غنيمت است تا زودتر خبر سلامتيِ خود را به خانواده ام بدهم، سريعاً شروع به باز كردنِ كمربندِ سينۀكوله ام كردم تا موبايلم را در بياورم كه زيپ كاپشنم از شدتِ سرما و يخ زدگي باز نشد وموبايلم آنقدرزنگ زد تا خاموش شد ، اما خوشحال بودم كه ديگر موبايلهاكارافتاده اند و خودم نيزميتوانم به خانه زنگ بزنم ، ولي پس از درآوردن موبايل ديدم همچنان آنتن نميدهد . پس از مدّتي راه رفتن ، دوباره موبايل من زنگ زد، همكار مغازه ام آقاي كياني بودكه با شنيدن غير منتظرۀ صدايِ من، بغض گلويش را گرفت و با گريه گفت ؛ آقاي عزّتي سالم هستيد ؟خدا را شكر...خلاصه وار ماجرا را به وي گفتم و تأكيد كردم فوراً به خانه ما زنگ بزند و بگويد با من صحبت كرده است...كمي بعد، پسر بزرگم مسعود به من زنگ زد و با شنيدن صداي من با هيجان و احساسِ تمام گريه كرد و من ماجرا را خيلي خلاصه به وي هم گفتم و تأكيد كردم كه مادرش را در جريان بگذارد كه حتماً خيلي ناراحت و نگران است.

عليرغم مشكلات عجيبي‌كه در طول مسير به وجودآمده بود وبا وجود خستگيهاي ناشي ازپياده روي در روي برفها ، تشنگي،گرسنگي،فرسايشِ رواني ِمردان ِگروه و ...عمده ترين ناراحتي اعضاء بخاطر مسئوليت و وظيفه اي بود كه درقبال خانواده هاي خود داشتند كه با ميسَّر شدنِ تماسِ تلفني با خانواده ها،بخش عمدة نگراني ها بر طرف  ميشد.

تقريبا پنج كيلومترمانده به كندوان ، نور چراغ دوتا ماشين‌كه به طرف ما مي‌آمدند ديده شد و همگي فكر كرديم، لودر يا گريدر است، اما متوجّه شديم ماشينها ايستاده‌اند و به طرف ما نمي آيند، ولي عدّه اي چراغ قوة بزرگ بدست يا باچراغِ پيشاني، با سرعت تمام به طرف ما مي آيند . ميدانستيم كه بچه هاي امداد و نجات هستند. مشاهدة آمدن انسانهايي به طرف ما چه خوشحاليها و احساسهايي در من و حتماً در بقيّه دوستانم بوجود مي آورد كه نميتوان با قدرتِ قلم وزبان  بيان كرد .

فرشتگاني در سيماي انسانها و با شعار مترقّي "بني آدم اعضاء يكديگرند..."با دلي مالامال از عشق و نوعدوستي به سوي ما مي آمدند. چه لحظات شيرين و لذت بخشي است هنگامي كه احساس كنيم كساني وجود دارند كه دوستمان ميدارند ودر تنگناها و مصائب ومشكلات، همواره يار وياورِ ما هستندودلهايشان به شوق همنوعان خود مي تپد...آري مااين شيفتگان خدمت وانساندوستي را به چشم خود ميديديم كه سرمست از بادة احساس،شتابان بسوي ما مي آمدند.

چه تلخ است پنجه درپنجۀ گرفتاريها و رنجها و نوميديها درانداختن و چه زيبا و شعف انگيز است لحظة رهائي از اين همه سختيها...!  بار ديگر شيرين شدنِ زندگي و لبخند زدنِ زيبائي ها...  

قبل از رسيدنِ امدادي ها ، من به دوستانم گفتم : هنگام رسيدنِ افرادِ امداد به ما ، مبادا زبان به گلايه بگشاييد واز ديرآمدنشان و غيره صحبت بكنيد ، بلكه بايد حتماً ازآمدنشان تشكّري هم داشته باشيم،كه همگي قبول كردند. لحظه رسيدن بچه هاي امداد به ما واقعاً قابلِ وصف نبود. من كه دراولِ صف بودم و به طرف سرازيري و رو به امدادي ها راه ميرفتم وبچه هاي امدادكه به طرفِ ما و رو به سربالائي مي آمدند، بهتر تجسم ميكردم كه آن لحظه ها براي آدمهاي از مرگ نجات يافته ، چه لحظه‌هاي شورانگيزي بود. حدود ساعت سه صبح، دوگروهِ هم دل ، يكي تشنة محبّت و نيازمندِ امداد وديگري سرشاراز حسِّ جوانمردي و لبريز از جان گذشتگي وفداكاري ، بهم رسيديم . روبوسي ها آغاز شد . روبوسي من و اولين فرد امداد كه بعدها متوجه شديم اسمِ وي اشكان است تا پايان عمر از يادم نخواهد رفت . ( با شعر و سرود آيا توان ستود زيبايي تورا ، باور نميكنم ... )

اولين حرفِ بچّه هاي امداد اين بود : انشاالله كه تلفات و زخمي و مريض نداريد ؟ خداي نكرده اگر موردي هست خانم دكتر اينجاست . مشاهدة اين همّت و فداكاريِ گروه امداد و نجات براي ما واقعاً غير قابل باور بود.آيا واقعاً اينها انسانهايي بودندكه  بدون پاداش، زندگيِ عادي و استراحتِ خود را رها كرده و نيمه شب براي پيدا كردن ما ، تمام عزم خود را جزم كرده وهمة امكانات خود را به كارگرفته و براي نجات همنوعان خود به طرف ارشد چمني و حتي در صورت پيدا نكردنِ آنها به قلّة سلطان ميرفتند ...؟ مخصوصاً مشاهده خانم دكتر و يك خانم ديگر تعجّب ما را بيشتركرد .

محبّتِ بعدي امدادي ها اين بود كه هر امدادگر به طرف يكي از كوهنوردها دويده و با احترام و اصرارِ تمام گفتند كوله هايتان را به ما بدهيد، ولي ما احتراماً قبول نكرديم . بعد از اينكه مطمئن شدند كه ما هيچ موردِ نگراني نداريم و همگي سالم هستيم با خوشحاليِ تمام شروع به پذيرائي از ما كردند . پذيرائيِ سادة ايشان با چائيِ داغ و بيسكويت و خرما و ... نفسِ تازه اي به جانهاي ما بخشيد ، زيرا از اوّلِ ماجرا تا اين لحظه ، از شدّت استرس و ترسِ از دير رسيدن و يا هرگز نرسيدن چيزي نخورده بوديم. همراه با بچّه هاي امداد كه در نظر ما فرشته هاي نجات و دوست داشتني ترين موجودات روي زمين بودند ، دسته جمعي به طرف ماشينهاي امداد به راه افتاديم ودر مسير، جريان پيدا شدن و سلامتي گروه ما را با بي سيم به مركز و رئيس خودشان  خبر دادند و در جوابِ سئوال ما كه از كجا متوجّه گرفتارشدن گروه ما شده ايد،گفتند: ساعت نُه ‌شب ، رانندة شما از عنصرود به امداد ونجات كوهستان هلال احمر تبريز زنگ زده وجريانِ مراجعت نكردن گروه را اطلاع داده است.

 به ماشينهاي امداد كه رسيديم ، يكدستگاه پاترول و يكدستگاه آمبولانس را ديديم كه امدادي ها بلافاصله كوله هاي ما را به باربندِ پاترول زده و ما را شش نفرشش نفرسوار ماشينها كردند . درحاليكه براي چند نفرشان جا براي نشستن نبود و در ركاب و بار بندماشينها قرارگرفته بودند، به طرف كندوان حركت كرده و تقريباً بعد از نيم ساعت ، وارد كندوان شديم . بچّه‌هاي امداد، در راه ضمن صحبت ، به ماگفتند ميني بوسِ ما از عنصرود به كندوان آمده است . به ميني بوس‌كه رسيديم‌ ، احساس كرديم‌ به زندگي‌عادي خود برگشته‌ايم ...

هردوگروه ازته دل خوشحال بودند، امدادي ها از اينكه ناجي شده و يك كارِ انساني انجام داده اند وگروهِ ماازاينكه نجات يافته اند... بچه هاي امداد بلافاصله كوله هاي ما را از باربندِ ماشين پايين‌آوردند و با خوشحالي تمام وروبوسي و تشكّرهاي دوباره ازايشان، از همديگر جدا شده و به طرف تبريز حركت وساعت شش صبح در آغوش خانواده هاي خود قرار گرفتيم...!!!...!!!

( صدها فرشته بوسه بر آن دست مي زنند      كـزكـار خـلـق يـك گـره بسته وا كند )

 

چند نتيجه گيري اخلاقي:

-انسان با وجود تمام اقتداري كه دارد در وجود خود حس ميكند همواره ،در مواجهه با مشكلاتِ بزرگ، ضعيف و ناتوان است .

-تفكر و برنامه ريزيِ صحيح توأم با اميد و تلاشِ هوشمندانه در اين بُرهه كارساز است و نوميدي در اين زمان كشنده است .

- انسانهاي مجرب نيز در لحظة روياروئي با موقعيتهاي جديد ، خود را  نا آزموده و مبتدي مي يابند. 

-همراهِ اول بايستي خيلي تلاش كند تا شعار "هيچكس تنها نيست "را به واقعيت تبديل نمايد.

-ابرازِ احساساتِ صميمانة بستگان، دوستان و همنوعان، موجب تولّد رويش سبز ا ميد و دلگرمي است .

- سزاوار است گروه امداد و نجاتِ كوهستان به پاس نيّاتِ بشر دوستانه‌اش تشويق شود و چه زيباست به عضويت افتخاري اين‌جمعيتِ پر افتخاردرآئيم تا درحدِ بضاعتِ مان ، ما نيزگامي مثبت در مسير تعالي بشريّت بر داريم.  

                         

 (عكسها و فيلمهاي مربوط به ماجراي سلطان ومطالب درج شده روزنامه ها و دو مورد اخبار پخش شده از تلويزيون ساعت 23 شبكه سهند تبريز و اخبار سراسري، در آرشيوِ كوهنورديِ بنده موجود است كه ميتوانددراختيار سروران علاقمندقرارگيرد)

                                                                                         عباس عزّتي نيا– 15/1/90