وب سايت شخصي ولي اله ديني : وقتي كه شاعري دلت آئينه خداست/ شعر شاعر هندو براي امام حسين(ع)
پنجشنبه، 11 تیر 1394 - 12:52 کد خبر:666
وقتي كه شاعري دلت آئينه خداست... يعني محل آمد و رفت فرشته‌هاست؛ وقتي كه شاعري نم باران شنيدني‌ست... گيسوي بيد در نفس بادها رهاست؛ با هر بهانه در دل شب گريه مي‌كني... وقتي كه شعر با دل تنگ تو هم‌صداست؛ درياي بيكرانه رحمت! عنايتي!... موجي بزن كه ساحل دل غرق ردّ پاست؛ عمرش هدر شد آن كه به ياد غمت نبود... پس خوش به حال شعر اگر وقف كربلاست

شعر خواني شاعر هندو در وصف امام حسين(ع) و شور شاعران جوان در قرائت اشعاري با موضوعات آئيني و معنوي از مهمترين رويدادهاي جلسه سالانه شب گذشته رهبر انقلاب با شاعران بود

به گزارش خبرگزاري مهر، در شب ولادت حضرت امام حسن مجتبي عليه‌السلام محفل شعرخواني جمعي از شاعران كشور در حضور حضرت آيت‌الله خامنه‌اي برگزار شد و شاعران به قرائت شعرهاي خود پرداختند. پايگاه اطلاع‌رساني KHAMENEI.IR متن اين اشعار را به شرح زير منتشر كرده است:
 

آقاي محمد اكرم (پاكستان)

رندان بلانوش كه سرمست الستند

از هر دو جهان رَسته، به ميخانه نشستند

مستان قلندرمنش حلقۀ همت

هر بند گسستند و ز هر سلسله رَستند

در معركۀ بيم و بلا، شير و دليرند

در ميكدۀ عشق و وفا سرخوش و مستند

پروانه‌صفت از شرر شمع نترسند؟

اين سوختگان مشعل خورشيد به دستند

هرچند كه آيد به خدايي بت باطل

جر حق نشناسند و به جز حق نپرستند

فرعون ز اهرام به گردن‌كشي آمد

هم گردن فرعون و هم اهرام شكستند

از آب  پُر آشوب چه بي‌خوف گذشتند

در آتش جانسوز چه بي‌باك نشستند

لب جز به ثناگويي دلبر نگشودند

دل جز به رضا‌جويي دلدار نبستند

دلباختگان حرم عاشقي «اكرام»

با يار نشستند و ز اغيار گسستند
 

آقاي دهر مندرات (هندوستان)

دين است حسين، فخر دين است حسين

دين است امامت و امين است حسين

چون خاتم‌الانبيا محمد بوده

بر خاتم‌الانبيا نگين است حسين
 

آقاي شاه منصور شاه ميرزا (تاجيكستان)

دل اندوه‌پرور نباشد نباشد

هما سايه‌گستر نباشد نباشد

به شيريني ذكر حق دلخوشم من

سر سفره شكر نباشد نباشد

سپاهم به جنگ دوان نور عشق است

سياهي لشكر نباشد نباشد

خوشا گم شدن در معاد نگاهت

اگر صبح محشر نباشد نباشد

مبادا جدا گردد از من غم عشق

اگر كام دلبر نباشد نباشد

مرا ثروتي نيست جز خاك كويش

گدا گر توانگر نباشد نباشد

مرا باده‌اي ده ز خم ولايت

نگو مي ز كوثر نباشد نباشد

الهي! سرت سبز بادا، هميشه

به تن گر مرا سر نباشد نباشد
 

آقاي علي حكمت

يكي را پسر مست و مخمور بود

ز اخلاق نيكو بسي دور بود

يكي باغ انگور بودش پدر

معيشت نمودي از اين رهگذر

چو مستي هر روز فرزند ديد

همه تاك آن بوستان را بريد

حكيمي چو بشنيد، دادش پيام

كه اي داده بر دست شيطان لگام

تو! پنداشتي آدم مست كيست؟

كه مستي تو كم ز فرزند نيست

گرفتم كه او مست لايعقِل است

به مستي نشايد ره مست بست

پسر برد گر آب اين خانه را

بريدي تو هم آب و هم دانه را

رَز از بهر انگور آمد پديد

نه از بهر  مستي كه گردد نبيد

شراب اي برادر اگر پاك نيست

گنه از من و توست، از تاك نيست


آقاي رضا نيكوكار

گفتند از شراب تو ميخانه‌ها به هم

خُم‌ها به وقت خوردن پيمانه‌ها به هم

تو آن حقيقتي كه تو را مژده مي‌دهند

اسطوره‌هاي خفته در افسانه‌ها به هم

هر خانه‌اي منارة الله‌اكبر است

اين‌گونه مي‌رسند همه خانه‌ها به هم

وقتي كه شمعِ جمع تو باشي چه ديدني‌ست

دل دادن دوباره پروانه‌ها به هم

چون دانه‌هاي رشته تسبيح با هميم

در هم تنيده سلسله دانه‌ها به هم

اعجاز بي‌نظير تو عشق است و عشق تو

ما را رسانده از دل ويرانه‌ها به هم...


آقاي سيد محمدصادق آتشي

مسجد يكي، مناره يكي و اذان يكي است

قبله يكي، كتاب يكي، آرمان يكي است

ما را به گرد كعبه قراري است مشترك

يعني قرار و مقصد اين كاروان يكي است

فرموده است: «واعتصموا...، لا تفرقوا «

راه نجات خواهي اگر ريسمان يكي است

توحيد حرف اول دين محمد است

اسلام ناب در همه جاي جهان يكي است

مكر يهود عامل جنگ و جدايي است

پس دشمن مقابلمان بي‌گمان يكي است

سني و شيعه فرق ندارد برايشان

وقت بريدن سرمان تيغشان يكي است

سادات، پيش اهل تسنن گرامي‌اند

اكرام و احترام به اين خاندان يكي است

دشمن! دسيسه تو به جايي نمي‌رسد

تا آن زمان كه رهبر بيدارمان يكي است


آقاي محمد غفاري

رو به زيبايي او چشم تماشاست بلند

سمت بخشندگي‌اش دست تمناست بلند

قطره در قطره - كه تا ساحل لطفش برسد -

موج، دستي‌ست كه از شانه درياست بلند

شعر وقتي كه به معراج نگاهش دل بست

بيت‌بيتش همه در عالم بالاست بلند

و در آيينه هر آيه خداوند نوشت:

شأن آن نام كه در سوره اعلاست بلند

«لافتي... ي.» را كه نوشتند به پيشاني عشق

»لا» و «إلّا» ست كه در زلف چليپاست بلند

ذوالفقار است به رقص آمده در معركه يا

گردبادي‌ست كه از دامن صحراست بلند؟

مگذاريد كه اين قصه به پايان برسد

ماجرائي‌ست كه همچون شب يلداست بلند

چند قرني‌ست كه تاريخ سؤالش اين است:

ناله كيست كه در نيمه شب‌هاست بلند؟

***

ما زمين‌خورده عشقيم؛ در اين معركه نيز

»بخت ما از كرم حضرت مولاست بلند «


خانم فاطمه بيرامي

وقتي كه شاعري دلت آئينه خداست

يعني محل آمد و رفت فرشته‌هاست

وقتي كه شاعري نم باران شنيدني‌ست

گيسوي بيد در نفس بادها رهاست

با هر بهانه در دل شب گريه مي‌كني

وقتي كه شعر با دل تنگ تو هم‌صداست

درياي بيكرانه رحمت! عنايتي!

موجي بزن كه ساحل دل غرق ردپاست

عمرش هدر شد آن كه به ياد غمت نبود

پس خوش به حال شعر اگر وقف كربلاست


خانم اسما سوري

منم گنجشكِ مفتِ سنگ‌هايِ بر زمين مانده

هراسي كهنه از صيادهاي در كمين مانده

دعايي بي‌اجابت كنج سقف خانه كز كرده

كه بين شك و ايمان جماعت، با يقين مانده

من آن انگور... نه من غوره‌اي مستي‌نفهميده

كه با او حسرت دستان گرم خوشه‌چين مانده

ركاب نقره انگشتري كه گوشه دكان

دهانش پر شده از پرسشي كه بي‌نگين مانده

منم آن چادر قاجاري اصلي كه از ترسِ-

رضاخاني تمام عمر را خانه نشين مانده!

تو اما وعده باران بعد از يأس‌ها هستي

كه داغش بر دل خشكيده اين سرزمين مانده


 خانم معصومه فراهاني

قصه به سر نمي‌رسد و طِي نمي‌شود

هِي خواستم كه دل بكنم، هِي نمي‌شود

پرسيده‌اي كه كي دل من تنگ مي‌شود

خنديده‌ام، عزيز! بگو كي نمي‌شود؟

تقويمِ مهرِ تو صفحاتش بهاري است

پاييز نيست در دلِ من، دِي نمي‌شود

دستِ مرا بگير و بگو يا علي مدد!

تا كي نشستن و غم و، تا كي «نمي‌شود»؟

راهي‌ست راه عشق كه بايد به سر دويد

با سرسري دويدن و لِي‌لِي نمي‌شود

در داستانِ عشق نبايد كلاغ بود

با قيل و قال‌هاي پياپي نمي‌شود

حالا خلافِ قصة تلخِ كلاغ‌ها

ما مي‌رسيم، قصه ولي طي نمي‌شود


خانم عطيه‌سادات حجتي

بگذار و بگذر اين همه گفت و شنود را

كي مي‌كنيم ريشه آل‌ سعود را

يارب به حق ناقه صالح عذاب كن

نسل به جاي مانده قوم ثمود را

افتاده دست ابرهه‌ها خانه خدا

سجيل كو كه سر شكند اين جنود را

چيزي به غير وهن ندارد نمازشان

بايد شكست بر سر آن‌ها عمود را

اي واجب‌الوجود ز لوث وجودشان

كي پاك مي‌كني همه مُلك وجود را

انكار مي‌كنند هرآن‌چه كه بوده را

اصرار مي‌كنند هرآن‌چه نبود را

جده، يمن، مدينه، ‌ غدير از قديم‌ها

اين قوم مي‌خرند تمام شهود را

كو وارث كسي كه در قلعه كنده است

تا بشكند دوباره غرور يهود را

اسپند روز آمدنش كور مي‌كند

يك صبح جمعه چشم بخيل و حسود را...


آقاي سعيد بيابانكي

ميان خاك سر از آسمان درآورديم

چقدر قمري بي‌آشيان درآورديم

وجب‌وجب تن اين خاك مرده را كنديم

چقدر خاطره نيمه‌جان درآورديم

چقدر چفيه و پوتين و مهر و انگشتر

چقدر آينه و شمعدان درآورديم

لبان سوخته‌ات را شبانه از دل خاك

درست موسم خرماپزان درآورديم

به زير خاك به خاكستري رضا بوديم

عجيب بود كه آتشفشان درآورديم

به حيرتيم كه اي خاك پير با بركت

چقدر از دل سنگت جوان درآورديم

چقدر خيره به دنبال ارغوان گشتيم

ز خاك تيره ولي استخوان درآورديم

شما حماسه سروديد و ما به نام شما

فقط ترانه سروديم - نان  درآورديم -

براي اين كه بگوييم با شما بوديم

چقدر از خودمان داستان درآورديم

به بازي‌اش نگرفتند و ما چه بازي ها

براي اين سر بي‌خانمان درآورديم

و آب‌هاي جهان تا از آسياب افتاد

قلم به دست شديم و زبان درآورديم