صفحه اصلی     زندگی نامه     تماس با من     پیوندها  
دوشنبه، 12 آذر 1403 - 23:20   
  تازه ترین اخبار:  
 
- اندازه متن: + -  کد خبر: 141صفحه نخست » اخبار ، یادداشت ها و مقالات برگزیدهچهارشنبه، 7 دی 1390 - 17:57
اى غایب از چشمان ما
یارا ببین هجران ما، این درد بى درمان ما، این خار در چشمان ما، وین دیده گریان ما، این کوه غم بر جان ما، دیگر چه باشد آن ما، اى غایب از چشمان ما
  

اى جلوه اى در طورما، اى نور اندر نور ما، نور دو چشم کور ما، عیساى هر رنجور ما، در غربت ومستور ما، پر درد از هجران ما

اى غایب از چشمان ما

مستى عالم مست تو، هستى عالم هست تو، هست همه در دست تو، دست همه پیوست تو، پیوسته جان پابست تو، گریان تو چشمان ما،

اى غایب از چشمان ما

موسى به قربان شما، عیسى به فرمان شما، یعقوب گریان شما، یوسف پریشان شما، جان على جان شما، دستم به دامان شما،

اى غایب از چشمان ما

مولا! زمان شیداییت، جان جهان سوداییت، پیوسته دل ارزانیت، مجنون تو صحراییت، عالم همه قربانیت، یک گوشه چشمى حالیا،

اى غایب از چشمان ما

یارا سلامت مى کنم، چشمم به راهت مى کنم، دیده سرایت مى کنم، هر شب صدایت مى کنم، این جان فدایت مى کنم، اى نازنین پنهان ما،

اى غایب از چشمان ما

من تشنه روى توام، آشفته موى توام، در حسرت کوى توام، صد لیلى بوى توام، در بند ابروى توام، جانان! به سوى جان بیا

اى غایب از چشمان ما

مستور چون زهراى ما، تنهاى چون مولاى ما، اسرار در سیناى ما، وى هم نوا با ناى ما، وى اشک طوفان ساى ما، اى کوثر آدینه ها،

اى غایب از چشمان ما

دل ها همه پروانه ات، دل ها همه کاشانه ات، دل ها همه دیوانه ات، در حسرت پیمانه ات، پوینده راه خانه ات، گر بگذرى بر کوچه ها،

اى غایب از چشمان ما

مولا جوابم مى کنى، در غم هلاکم مى کنى؟ پر اضطرابم مى کنى؟ یا خود خطابم مى کنى؟ خود انتخابم مى کنى؟ تا من بیایم جمعه ها،

اى غایب از چشمان ما

زلف تو وابروى تو، ماه تمام روى تو، وان حلقه هاى موى تو، زیبا لب دلجوى تو، مینو شمیم کوى تو، وصف بهشت جان ما،

اى غایب از چشمان ما

یارا به راهت مى شوم، جزو سپاهت مى شوم، مست نگاهت مى شوم، همراز آهت مى شوم، هم اشک چاهت مى شوم، گر بگذرى بر دیده ها،

اى غایب از چشمان ما

یارا غبارت مى شوم، چون جان نثارت مى شوم، در انتظارت مى شوم، دور مدارت مى شوم، من بى قرارت مى شوم، جانم به قربان شما،

اى غایب از چشمان ما

اى همدم باد سحر، در آسمان ما قمر، صد یوسف اندر پشت سر آیینه خیر البشر، یعنى امام منتظر، برکش نقاب از ره بیا،

اى غایب از چشمان ما

اى شه امانم مى دهى؟ خود را نشانم مى دهى؟ ملک جهانم مى دهى؟ سوز نهانم مى دهى؟ هم خود زبانم مى دهى؟ تا گویمت مدح وثنا،

اى غایب از چشمان ما

جانا چراغ دل تویى، این دیده را ساحل تویى، آواره را منزل تویى، نور دل غافل تویى، جان مرا قابل تویى، بشنو سلام جان ما،

اى غایب از چشمان ما

هر دم شوى اندر نظر، از بهر تو در پشت در، آیند اصحاب سحر، جوینده ره بى پا وسر، خواهى بیایى از سفر؟ زیبانگار قرن ها،

اى غایب از چشمان ما

هم جان تو وجانان تویى، امداد بى پایان تویى، شه بیت هر دیوان تویى، محبوب هر دوران تویى، ارباب صد خاقان تویى، بنما کرم بر این گدا،

اى غایب از چشمان ما

اى یوسف زهرا بیا، هم ناله با مولا بیا، آواز بعص آسا بیا، اندر بقیع مأوا بیا، شرب مدام ما بیا، غایب ز جهل بیا،

اى غایب از چشمان ما

اى ساربان جان بیا، اى همره قرآن بیا، اى رونق ایمان بیا، آب کویرستان بیا، نور شب هجران بیا، وى لولو ومرجان بیا،


منبع:http://www.irpdf.com    ارسالی از آقای علی آذرهوا

   
  

نظرات کاربران: 1 نظر (فعال: 1 ، در صف انتشار: 0، غیر قابل انتشار: 0)
مرتب سازی بر حسب ( قدیمیترین | جدیدترین | بیشترین امتیاز | کمترین امتیاز | بیشترین پاسخ | کمترین پاسخ)
سهراب
| 1390/10/18 - 16:50 |     0     0     |

آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، خدمت کرد، اما با تمام پرهیزگاری، احساس می کرد در زندگی‌اش چیزی انگ است و درست در نمی‌آمد. حتی مشکلاتش بیش‌تر می‌شد. یک روز، دوستی به دیدنش آمد و پس از آگاهی از وضعیت دشوارش*، *گفت: «واقعا عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خدا بشوی، زندگی‌ات دشوارتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده». آهنگر سکوت کرد. خودش هم بارها به همین فکر افتاده بود و نمی‌فهمید چه بر سر زندگی‌اش آمده. اما چون نمی‌خواست دوستش را بی‌پاسخ بگذارد، سرانجام سکوتش را شکست: «در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد ، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و با بی‌رحمی پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا شمشیر مورد نظرم ساخته شود. یک بار کافی نیست». آهنگرسیگاری روشن کرد و ادامه داد: «گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت،ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگزتیغه‌ی شمشیر مناسبی نخواهد شد». باز هم سکوت کرد، مدتی چشم در چشم دوستش دوخت و بعد ادامه داد: “می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج می آزماید. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، حس کرده وپذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که از خدا می‌خواهم،این است :
*“خدای من، از کارت دست نکش تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی ادامه بده، به هر مدت که لازم است ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن”.*




نظر شما:
نام:
پست الکترونیکی:
آدرس وب:
نظر
 
  کد امنیتی:
 
 
 
 
::  صفحه اصلی ::  تماس با ما ::  پیوندها ::  نسخه موبایل ::  RSS ::  نسخه تلکس
کلیه حقوق محفوظ است، استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است
info@dini-v.com
پشتیبانی توسط: خبرافزار