آسمان تکیه به دستان تو دارد عباس (ع)/ بسته ویژه «آخرین خبر» برای تاسوعای حسینی شامل معرفی حضرت ابوالفضل(ع)، مرثیه شهادتش و ...
عزاداری را فقط برادر می داند و بس ... عباس پدر تمام فضایل شد تا فاطمه(س) او را برادر حسین (ع) بداند.
عباس ام البنین
ام البنین امیرمؤمنان (ع) را دید که عباس را در آغوش گرفته و دستای کوچکش را می بوسد و اشک می ریزد. نگران شد که چرا این پسر زیبا و سالم و شاداب اشک پدرش را درآورده است، دلیلش را از حضرت امیر پرسید و حضرت اتفاقات آینده را برایش گفت و فرمود: با شنیدن این خبر، صدای فریاد و شیون ام البنین دلسوخته از خانه علی علیه السلام بلند شد. حضرت افزود: ای ام البنین! نور دیده ات نزد خداوند منزلتی بزرگ دارد و پروردگار در عوضِ دو دست بریده اش، دو بال به او مرحمت خواهد کرد که با ملائکه در بهشت به پرواز در می آید، همان گونه که از قبل، این لطف را به جعفر بن ابیطالب عنایت نموده است . ام البنین با شنیدن این حرف ها آرام گرفت.
عباس حسین(ع)؛ رد امان نامه دشمن
آوازه دلاورمردی های حضرت عباس(علیهالسلام) چنان در گوش عرب آن روزگار طنین افکنده بود که دشمن را بر آن داشت تا با اقدامی جسورانه، وی را از صف لشکریان امام جدا سازد. در این جریان، «شَمِر بن شُرَحبیل (ذی الجوشن)» فردی به نام «عبدالله بن ابی محل» را که حضرت ام البنین(علیهاالسلام) عمه او میشد، به نزد عبیدالله بن زیاد فرستاد تا برای حضرت عباس (علیهالسلام) و برادران او امانی بگیرد. امان نامه را به غلام خود «کَرمان» یا «عرفان» داد تا به لشکر عمر سعد ببرد.
شمر امان نامه را گرفت و به عمر سعد نشان داد. عمر سعد که می دانست این تلاشها بی نتیجه است، شمر را توبیخ کرد؛ چون امان دادن به برخی نشان از جنگ با بقیه است. شمر که فهمید او از جنگ طفره میرود، گفت:
" اکنون بگو چه میکنی؟ آیا فرمان امیر را انجام میدهی و با دشمن میجنگی و یا به کناری میروی و لشکر را به من وامیگذاری؟" عمر سعد تسلیم شد و گفت: "نه! چنین نخواهم کرد و سرداری سپاه را به تو نخواهم داد. تو امیر پیاده ها باش!" شمر امان نامه را گرفت و به سمت اردوگاه امام به راه افتاد. وقتی رسید، فریاد زد: «أَینَ بَنُوا أُختِنَا»؛خواهرزادگان ما کجایند؟
حضرت عباس(علیهالسلام) و برادرانش سکوت کردند. امام به آنها فرمود: حضرت عباس(علیه السلام) به همراه برادرانش به سوی او رفتند و به او گفتند: شمر با دیدن قاطعیت حضرت عباس(علیه السلام) و برادرانش خشمگین و سرافکنده به سوی لشکر خود بازگشت.
عباس زینب (س)؛ مرثیه ای درباره حضرت عباس علیه السلام
زینب کبری از پدر می پرسد: پدر، نام و کنیه برادرم چیست؟ حضرت امیر علیه السلام می فرماید:
زینب می پرسد: پدر در نام «عباس» نشانی از شجاعت و جوانمردی و در کنیه ابوالفضل، نشانی از شهامت و تفضل و در لقب «ماه بنی هاشم» نشانی از جمال و زیبایی است; ولی لقب «سقا» چرا؟ مگر شغل برادرم آب آوردن است!
پدر: اشک از دیدگان زینب جاری شد; ولی پدر فرمود: گریه نکن تو را با او رابطه و کاری هست.
عباس نامدار چو از پشتِ زین فتاد گفتی قیامت است که مه بر زمین فتاد
آه از دمی که بهر سکینه به دوش مشک لابد به راه از پیِ ماء مَعین فتاد
اندر فرات راند و پر از آب کرد کف بر یاد حلق تشنهی سلطانِ دین فتاد
از کف بریخت آب و پر از آب کرد مشک زان پس میان دایرهی اهل کین فتاد
افتاد بر یسار و یمین لرزه عرش را چون هر دو دست او ز یَسار و یمین فتاد
فریاد از آن عمود که دشمن زدَش به سَر وانگاه مَغفَرش ز سرِ نازنین فتاد
عباس علی(ع)؛ درخشش در جنگ صفین
نوشته اند: در گرماگرم نبرد صفین، جوانى از صفوف سپاه اسلام جدا شد که نقابى بر چهره داشت. جلو آمد و نقاب از چهرهاش برداشت، هنوز چندان مو بر چهرهاش نروییده بود، اما صلابت از سیماى تابناکش خوانده مىشد. سنش را حدود هفده سال تخمین زدهاند. مقابل لشکر معاویه آمد و با نهیبى آتشین مبارز خواست. معاویه به «ابوشعثاء» که جنگجویى قوى در لشکرش بود، رو کرد و به او دستور داد تا با وى مبارزه کند. ابوشعثاء با تندى به معاویه پاسخ گفت: مردم شام مرا با هزار سواره نظام برابر مىدانند [اما تو مىخواهى مرا به جنگ نوجوانى بفرستى؟] آنگاه به یکى از فرزندان خود دستور داد تا به جنگ حضرت برود. پس از لحظاتى نبرد، عباس علیهالسلام او را در خون خود غلطاند. گرد و غبار جنگ که فرو نشست، ابوشعثاء با نهایت تعجب دید که فرزندش در خاک و خون مىغلطد. او هفت فرزند داشت. فرزند دیگر خود را روانه کرد، اما نتیجه تغییرى ننمود تا جایى که همگى فرزندان خود را به نوبت به جنگ با او مىفرستاد، اما آن نوجوان دلیر همگى آنان را به هلاکت مىرساند. در پایان ابوشعثاء که آبروى خود و پیشینه جنگاورى خانوادهاش را بر باد رفته مىدید، به جنگ با او شتافت، اما حضرت او را نیز به هلاکت رساند، به گونهاى که دیگر کسى جرأت بر مبارزه با او به خود نمىداد و تعجب و شگفتى اصحاب امیرالمؤمنین علیهالسلام نیز برانگیخته شده بود. هنگامى که به لشکرگاه خود بازگشت، امیرالمؤمنین علیهالسلام نقاب از چهره فرزند رشیدش برداشت و غبار از چهره او سترد... .
عباس حسن (ع)
حضرت علی(ع) پیش از شهادت به فرزند برومندش، عباس علیهالسلام توصیه هاى فراوانى مبنى بر یارى رساندن به برادران معصوم و امامان او به ویژه امام حسین علیهالسلام نمود. و در شب شهادتش، عباس علیهالسلام را به سینه چسبانید و به او فرمود: و این گونه از او پیمانى ستاند که هرگز از رهبرى برادران خود تخطى نکند و همواره دوشادوش آنان به احیاى تکالیف الهى و سنت نبوى صلىاللهعلیهوآله در جامعه بپردازد.
او در جریان توطئه صلحى که از سوى معاویه به امام مجتبى علیهالسلام تحمیل شد، همواره موضعى موافق با امام و برادر معصوم و مظلوم خویش اتخاذ نمود، تا آنجا که حتى برخى از دوستان نیز از اطراف امام متوارى شدند و نوشتهاند «سلیمان بن صرد خزاعى» که پس از قیام امام حسین علیهالسلام قیام توابین را سازماندهى کرد واز یاران و دوستان امام على علیهالسلام به شمار مىرفت، پس از انعقاد صلح، روزى امام مجتبى علیهالسلام را «مُذِلُ المؤمنین» خطاب نمود؛ اما با وجود این شرایط نابسامان، حضرت عباس علیهالسلام دست از پیمان خود با برادران و میثاقى که با پدرش، على علیهالسلام در شب شهادت او بسته بود، بر نداشت و هرگز پیشتر از آنان گام برنداشت و اگرچه صلح هرگز با روحیه جنگاورى و رشادت او سازگار نبود، اما ترجیح مىداد اصل پیروىِ بىچون و چرا از امام بر حق خود را به کار بندد و سکوت نماید.
در این اوضاع نابهنجار حتى یک مورد در تاریخ نمىیابیم که او علىرغم عملکرد برخى دوستان، امام خود را از روى خیرخواهى و پنددهى مورد خطاب قرار دهد. این گونه است که در آغاز زیارتنامه ایشان که از امام صادق علیهالسلام وارد شده است، مىخوانیم: "اَلسَلامُ عَلَیکَ اَیُها العَبدُ الصالِحُ، اَلمُطیعُ لِلهِ وَلِرَسُولِهِ وَلاِءَمیرِالمُؤمِنینَ وَالحَسَنِ وَالحُسَینِ صَلى اللهُ عَلَیهِم وَسَلَ؛ درود خدا بر تو اى بنده نیکوکار و فرمانبردار خدا و پیامبر خدا و امیرمؤمنان و حسن و حسین که درود و سلام خدا بر آنها باد!"
عباس فاطمه(س)؛ بریدههایی از فصل آخر کتاب سقای آب و ادب
حسین همچنان در کنار پیکر عباس نشسته است که عباس از پیکر خود برمیخیزد. افواج بیشمار ملائک، با هودجهایی از نور و چهرههایی سرشار از شور و سرور، او را چون نگین در حلقه حضور میگیرند.
عباس اگرچه همهشان را به روشنی و وضوح میبیند اما چشم از چراغ حسین بر نمیدارد. انگار ناخودآگاه و بیاراده در باشکوهترین و نورافشانترین هودج نشانده میشود و صدایی نرم و لطیف در گوشش طنین میافکند: برویم.
عباس که همچنان سراپای نگاهش مجذوب حضرت حسین است با اراده و خودآگاه میپرسد؛ کجا!؟
و ملائک گویی که یک تناند تکثیر شده در هزاران هزار، با دست نشان میدهند و به زبان – یکصدا - میگویند: بهشت!
عباس به خود یا به آنان میگوید: این خلاف ادب، خلاف مروت، خلاف اخوت، خلاف ارادت، خلاف مواسات و خلاف عاشقی است که من پیش از حسین قدم به بهشت بگذارم. و بعد با لحنی که از حضور آشکار و استوار پاسخ در دل سوال حکایت میکند، میپرسد:
- اگر حسین پشت سر است، اصلا بهشت پیش رو کجاست؟ به چه معناست!؟
عباس که اکنون میان او و زمین هزاران گام فاصله افتاده است محکم و قاطع میگوید:
- اگر به اختیار من است، قدم از قدم بر نمیدارم. من بی حسین کیستم!؟ من بی حسین نیستم. من از حسین آمدهام و به حسین باز میگردم.
و پیش از اتمام آخرین جملهاش؛ «مبدأ و مقصد من...» خود را در جایگاه پیشین و در کنار حسین میبیند و ادامه میدهد:
«... شمایید! حسین جان! مولای من!»
نگران حسین مباش عباس من! روشنی دیده و دلم! بیا پسرم! بیا عباس من! نگران حسین مباش! تا ساعتی دیگر او نیز به ما میپیوندد.
مرا دریابید مولایم! یاری ام کنید برادرم! جرأت نگاه به حقیقت پیش رو را ندارم. ظرف طاقتم، ظرف وجودم و ظرف هستیام، کوچکتر از آن است که بتواند حقیقت بیهمانند فاطمی را در خود جای دهد.
من کیام!؟ کوه هم اگر باشد متلاشی میشود در تلاقی با این تجلی. «جعله دکاً».
اگر همه عمر شما را معشوق خود میشناختم، مراد خود میخواستم، امام خود میدانستم، مریدانه و سالکانه به شما مینگریستم، در این لحظه محتاج وجه دیگری از وجوهتان هستم. طالب مقام اخوتتان هستم.
اکنون فقط برادری است که میتواند به من قوت و اعتماد ببخشد و مرا از این اعجاب و التهاب طاقتسوز برهاند.
ولی چگونه باید سلام کرد به کسی که مضمون سلام، مرهون سلم اوست!؟
ولی در بضاعت مزجات ما که چیزی بیش از سلام و برتر از سلام نیست!؟
مگر که این کم خود را با زیاد خداوند که مبدا و معاد سلام است بیامیزیم و همه را یکجا به دامان سلامت نشان شما بریزیم.
- پس سلام خداوند رحمان بر شما ای بانوی زمین و زمان و هفت آسمان! ای مضمون تسبیح فرشتگان! ای راز آفرینش!
سلام عباس من! سلام خدا بر تو! سلام فرشتگان مقرب و رسولان مرسل و بندگان صالح خدا بر تو! سلام تمامی شهیدان و صداقتمداران و پاکنهادان و پاکزداگان بر تو!
میدانستم. یقین داشتم که دل از حسین نمیکنی و دعوت بهشت و فرشتگان را اجابت نمیکنی. و نیز هم یقین داشتم که دست رد به دعوت من نمیزنی.
بیا عباس من! نگران حسین مباش! تا ساعتی دیگر او نیز به ما میپیوندد. اما او هنوز کارش در زمین به سرانجام نرسیده است. او تا تمام پرندگان دست پروردهاش را پرواز ندهد و از رسیدنشان به مقصد مطمئن نشود، پا از زمین بر نمیدارد. پس بیا که او هر چه زودتر خیالش از وصال تو آسوده گردد و از پای پیکرت برخیزد. خودت که بدرقه تکتک شهیدانش را شاهد بودی.عباس من! اکنون که چشمانت بازتر شده، میبینی که من فقط لحظه فروافتادنت از اسب نبود که سراغت آمدم و سرت را به دامن گرفتم.
آن زمان که مشک بر دوش به سوی خیام میتاختی و راه مشک را از میان هزاران شمشیر آخته میگشودی و با نجنگیدنت، دلیرانهترین صحنه عالم را بر صفحه زمین ترسیم میکردی، من به تماشای تو ایستاده بودم و برای اینهمه رشادت، لاحول و لا قوة الا بالله میگفتم.
آن زمان که با اسب در کنار شریعه ایستاده بودی و تصویر حسین را بر آب به کف گرفته خویش، تماشا میکردی، من، تو و حسین را در قاب اخوت میدیدم و از مواساتت نسبت به حسین بر خود میبالیدم. آن زمان که خواهش نگفته سکینه را با نگاه مهرآمیزت، پاسخ میگفتی، من با تو و در کنار تو بودم و گرمای عطوفتت را حس میکردم.
در آن شب که حسین بیعتش را از اصحاب برداشت، بودم و پاسخ تو را شنیدم و به بصیرت نافذ و صلابت ایمانت، آفرین گفتم.
وقتی که مولا علی، در آستانه عزیمت همه فرزندان را به دور خویش حلقه کرد، من در کنار شما بودم و تقسیم نگاه مهربانش را میان شما میدیدم.
وقتی که حضرت مولا دست تو را در دست زینب گذاشت و دست زینب را در دست تو و دست خود را بر دستهای شما، من نفسی از سر راحتی کشیدم.
»پسرم! عباسم! این امانت من نزد تو! مبادا کوتاهی کنی در حفظ و صیانت از او.
هنوز کلام مولا به پایان نرسیده، اشک در چشمهای تو حلقه زد، بر گونههایت جاری شد و پهنای صورتت را فراگرفت:
»منتپذیرم پدرم! که او و کلام شما را بر چشم بگذارم. «
و حقیقتا به عهدت وفا کردی عباس من! بر دلت که همواره منزل امن زینب بود، دیده را هم افزودی.
و زینب حق داشت که با برخاستنت از زمین فرو بریزد. چون خیمه بیعمود. و نالهاش به آسمان برخیزد. و زینب، حق دارد اگر هنگام سوار شدن بر مرکب اسارت، از اعماق جگر فریاد بر آورد:
برادرم! عباسم! برخیز و رکاب بگیر برایم!
اکنون که چشمانم را بازتر کردهاید و به من بصیرتی برتر و افزونتر بخشیدهاید میتوانم حضورتان را در کنار گهواره کودکیام به روشنی ببینم و بشنوم که همدم و همنفس مادرم، مادر دیگرم، برایم شعر تعویذ میخوانید و حتی ببینم و بشنوم که با حضور و ترنمتان، همنوایی ملائک را بر میانگیزید.
عباس من! اکنون به روشنی میتوانی ببینی. ببین!
ببین که مصیبت عاشورا بزرگترین مصیبت عالم است و بزرگتر از ظرف عالم و آدم.
ببین که ثقل این مصیبت اعظم، چگونه تقسیم شده است میان آسمان و انسان و فرشتگان و امامان و انبیا و اولیا و صدیقین و شهدا و صالحین.
و اگر نبود دست حکمت خداوند ارحمالراحمین، چه میآمد بر سر اهالی آسمان و زمین از این مصیبت سنگین!؟
... خودت، نامت و یاد و خاطرهات آنقدر برای خاندان عصمت، ارجمند است که تمام فرزندانم تا قیامت، به احترام نامت، تمام قد قیام خواهند کرد و سلام و درود و دعایشان را به جسم و روح با شکوهت نثار خواهند ساخت.
تا بدانجا که فرزندم مهدی منتقم، خود را ملزم میشمارد که در هر کجا نامی از تو میآید یا ذکری از تو میرود، حضور بیابد و یادآورانت و داغدارانت و مویهگرانت را عزیز بدارد.
پسرم! عباسم! عباسی که با دستهایت گره از ابروان حسین میگشودی و با حضورت، به وجهالله؛ چهره حسین، قرار و آرام میبخشیدی.
همان خدایی که خون حسین را – و خود حسین را – ثارالله نامید، همان خدایی که روی حسین را – و خود حسین را – وجهالله پسندید، به تو عنوان بابالحوائج خواهد بخشید.
تو را همین منزلت و افتخار بس که وارث سلطنت پدر – سلاماللهعلیه – در ملک یداللهیاش خواهی بود و تا قیام قیامت با دستهای بیبدیلت، گره از کار خلایق خواهی گشود و هرچه غم و اضطراب و اندوه را از قلب عارفان و زائرانت خواهی زدود.
ولی نه. تو را همین منزلت و افتخار نه بس.
افتخار تو در عالم باقی، بسیار افزونتر از جهان فانی خواهد بود و منزلت حقیقیات فقط در قیامت، رخ خواهد نمود.
در آن محشر کبری و عرصه واویلا که مادر، فرزند خود را زمین میگذارد و برادر، برادرش را از یاد میبرد، هر پیامبری غم امتش را میخورد و تلاش میکند که پیروانش را از آن مهلکه عظمی به در برد.
در این میان، پدرم که سیدالمرسلین است و خاتمالنبیین – علیه افضل صلوات المصلین – به تناسب وجودش که رحمةللعالمین است و آشکارترین مجلای مهر خداوند در زمین، بیش از دیگران، دغدغه خلایق را دارد و غصه امتش را میخورد. پس توسط مولایم امیرالمومنین مرا به صحنه محشر فرا میخواند تا همه هر آنچه داریم به وثاق شفاعت بگذاریم و بحار رحمت خداوند را به جوشش در آوریم.
وقتی امیر مومنان از من سوال کرد که در این فزع اکبر چه میآوری برای وثیقه نهادن و شفاعت کردن و سوگند دادن و آمرزش و رحمت طلبیدن، من تنها و تنها به دستهای بریده تو اتکا و استناد خواهم کرد.
تنها و تنها به دستهای گرهگشای تو پسرم! عباسم!
راستی! این مکان به چشمت آشنا نیست!؟ نگاه کن!
- چرا سالارم! مهربانترین مادر عالم! اینجا همان بهشتی است که مولایم حسین، شامگاه پیش نشانمان داد و جایگاه هر کس را... مولایم حسین!... وای بر من! این همه وقت بیخبر ماندم از سرورم و برادرم...
- نه عزیز جان و دل! زمان آنچنان که فکر میکنی سپری نشده. نگاه کن! حسین نشسته در کنار پیکر تو و هنوز حسین پیاله اشک بدرقهات را بر زمین نیفشانده است.
- اگر حسین آنجاست که هست پس چرا صدایش از این سمت به گوش میرسد. این صدا، صدای حسین است. صدای آشنای حسین:
... فادخلی جنتی...
چشمم از آب پر و مشک من از آب تهى است
جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهى است
به روى اسب قیامم به روى خاک سجود
این نماز ره عشق است، زآداب تهى است
جان من مىبرد آبى که از این مشک چکد
کشتىام غرقه در آبى که ز گرداب تهى است
هرچه بخت من سرگشته به خواب است، حسین!
دیده اصغر لب تشنهات از خواب تهى است
دست و مشک و علمم لازمه هر سقاست
منبع:خراسان نیوز
|