تلکس وب سايت شخصي ولي اله ديني: يك نفس تا بوسه بر لب مانده بود
یکشنبه، 5 آذر 1391 - 08:31     کد خبر: 209

(آب؛ بســم الله رحمـن رحيــم / هسـتي از آب است ( قـرآن كريم) ) (اي دل امشب هوشت از سر رفته است / جام صبرت گوييا سر رفته است ) (اي قلم! امشب ز تو خون مي‌چكد/ اي ني! امشب از تو افسون مي‌چكد ) (نبضم امشب سخت دل دل مي‌زند / قلـبم اللهم عجل مي‌زنـد...... )
... بشنويد اي عاشقان اين باب را
داستــانِ خـوابِ نـابِ آب را:

خواب ديدم خواب هستم، خوابِ خواب
خواب ديـــدم: آب هسـتم؛ آب؛ آب...

خواب ديدم آبم اما تشنه ام
مثلِ كامِ مـردِ سـقا تشنه‌ام

آب مي‌خواهم ولي از دســت او
مستِ اويم، مستِ اويم، مستِ او

خواب ديدم: ماه، مهمانم شده
مهــرِ او آميــزه جــانم شـده

خواب ديدم ماه را در خويشتن
عكسِ او در من، نگاهِ او به من

با شتاب آمد سوي من، مستِ مست
آمد آمـد تا لبِ چشــمم نشســـت

عكسِ او در سينه من، جان گرفت
سايه در آييـنه مـن، جـان گرفـت

عشق را در قاب هرگز ديده‌اي؟
ماه را در آب هـرگـز ديـده‌اي؟

گفتمش: «خوش آمدي اي خوش‌لقا
آمـــدي جــانم ولـي حـالا چــرا؟»

گفتمش: «اي بر جبينت جاي مُهر
آمدي؛ امـا چـرا اين وقتِ ظُـهر؟»

ماه، ناگَــه لب به دردِ دل گشـود...
لب؛ چه گويم يك گلِ سرخ كبود...

با دو چشمِ خيسِ خيس از سيلِ اشك،
با لبــاني خشــك‌تر از كــامِ مشــك،

گفت: « اي آب! اي روان! اي جانِ جان!
اي جهـــان زنـده به تــو! اي ميـزبـان!

ميـهمـانِ خويـش را آبـي بده
نيمه جان خويش را آبي بده...»

او سخن مي گفت و من محو نگاه
او سخن از آب... من از روي مــاه

او سخن مي‌گفت از آتش از عطش
مــن سخــن مي‌گفتـم از روي مهـَـش

او به من مشتاق و من مشتاقِ او
چشـــمِ مـن بر ابـروانِ طـاقِ او

او برايـم از صفـاي دل ســرود
از عطش، از آتشِ ساحل سرود

ماه گفت: « اي آب! خورشيد آن طرف
منتظر مانده است در صحـراي طف.»

من از او پرسيدم: « اين خورشيد كيست؟
تشنـه است آيـا؟ چرا؟ منظور چيست؟ »

اشـك، چشمان قشنگش را گرفت
بغـض هم حلقومِ تنگش را گرفت

مــاه نـاگـاه آه از دل بركشيــد
قطره‌هاي اشك او بر من چكيد

اشك شورَش در دلم شوري فكند
نور رويــش در دلـم نوري فكنـد

گفت: «خورشيد آن طرف‌تر تشنه است
دور او يـك فوج كـفتـر، تشنـه اســت.»

گفت: «فرزندانِ زمــزم تشـنـه‌انـد.»
گفت: «حتي مشك‌ها هم تشنه‌اند.»

گفتمش: «اين تشنه، آخر كيست؟ هان؟
قصه خورشيـد و كفتـر چيست؟ هـان..؟»

ماه گفت: «اي آب! بس كن حرف را
خستـه‌ام؛ پـر كـن برايـم ظــرف را

ناگهان ماه آمد و نزدم نشست
آستين بالا زد او از ساقِ دست

مُشتي از من برگرفت او بهر خود
دسـت او از بوسه من ســرد شد

مُشت خود را چون سبـو پـر آب كرد
يك طرف او تشنه، يك سو آبِ سرد

يك نفس تا بوسه بر لب مانده بود
ماه اما دست من را خوانده بود...

ناگهـان انگشــت هاي او گسيــخت
آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت

ياد كرد از كفترِ تشنه به آب
از لبِ خورشيد و هُرمِ آفتاب

لحظه‌اي آهي كشيد و رخ نهفت
آب را بر صورتم پاشيد و گفت:

«كفتران در فكر اينكه با شتاب
آورد از چاه نخشب، ماه، آب

وانگهي من آب نوشم خوش‌خيال؟
كفتران را وا نهم بشكسته‌بال؟

هاي! هيهات اي لب خشكيده‌ام
گر گذارم آب نوشي از كفم

آب كم جو، تشنگي آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست»

اين بگفت و آب را از دست ريخت
مشك را پرآب كرد آنگه گريخت

شد سوار اسب، ماه چارده
مست افتاد از سرش طرف كُـلَه

كردمش از دور با حسرت نگاه
مدّ من شد جزر و موجم شد تباه

ناگهان ديدم كه ديوي روسياه
با كمان و تير، آمد سوي ماه

تير او ناگه ز بند چله جَست
بر دل مشك مه زيبا نشست

اسب را شد خيس، زين و پشت و يال
ماه، از اندوه، خم شد چون هلال

تا قمر طي كرد منزل‌ها ز بيم
خم شد و برگشت عرجون قديم

ماه حيران ماند و عالَم در خسوف
آن طرف، خورشيد هم شد در كسوف

ديو زشت ديگري آمد ز راه
بست راه ماه را بر خيمه‌گاه

تيغ خشم و كينه را بيرون كشيد
دست‌هاي ميهمانم را بريد

ماه گويي باز اما جان گرفت
مشك را اين بار با دندان گرفت

ناگهان تير سوم از ره رسيد
چشم زيباي مه من را دريد

زخم چشمش، چهره را در خون كشيد
تير را با زانوان بيرون كشيد

تيرباران شد تمام پيكرش
همچو رگبار شهابي بر سرش

ديو پست ديگري از ره رسيد
گرز او بر تارك آن مه رسيد

ناگهان ديدم ميان آن سپاه
گرز را بر فرقِ قرصِ ماه... آه

ديدم آن دم با همين چشمانِ سر
چشـمه اي از معجـز شق القمـر...

ماه من از اسب بر خاك اوفتاد
گوييا از عرش، افلاك اوفتاد

يك سپاه از ديوهاي زشت و پست
جملگي شمشيرهاي كين به دست

دوره كردند از همه سو ماه را
خرد كردند استخوان شاه را

پيكر صدچاك هرگز ديده‌اي؟
ماه را بر خاك هرگز ديده‌اي؟

پاره پاره شد تنش از خشم و كين
صد ستاره ريخت بر روي زمين

پيكرش گرچه دونيم افتاد، آه
بدرِ كامل مي‌شود در نيمه، ماه

ماه اما در پي خورشيد بود
چشم باقي‌مانده هم در خون غنود

صورتش را كرد رو به خيمه گاه
گفت: خورشيد! اي تمام نور ماه!

ناگهان مهتاب، رد الشمس كرد
چشم او دستان من را لمس كرد

گوييا ياد كسي افتاده بود
آب، مَهر مادر خورشيد بود

دشت ناگه پر ز عطر ياس شد
حوض كوثر، مادر عباس شد

ديدمش فرداي آن روز، اي دريغ
مـاه را بــر روي ني، در زير تيـغ

ميهمان خويش را در زيرِ پي
ماه‌مان خويش را بر روي ني

ميهمان را بر سرِ ني ديدم... آه
ماه‌مان را بر سر ني ديدم... آه

راستي سرنيزه ديدن مشكل است
ماه را بر نيـزه ديدن مشـكل است

با خودم گفتم: « دريغا... اي دريغ...
ماه را ديــدي ميـان تيـر و تيـغ...

ميهــمان تشنـه را بـردي زِ ياد
خاك و آتش بر سرت اي آب؛ باد

اي دلِ من! تا ابـد رويت سيـاه...
ديدي اينها را و تاب آوردي؟ آه...

ماه من، بي‌جان شد اما جان گرفت
مثنوي در نيمه‌ره پايان گرفت

شعري از حامد شيخ پور
ارسال توسط: سعيد پولادساده
برگشت به تلکس خبرها