تلکس وب سايت شخصي ولي اله ديني: گل و خار
پنجشنبه، 9 آذر 1391 - 21:33     کد خبر: 210

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج/ فكر معقول بفرما گل بي خار كجاست . . . . . غنچه از خواب پريد ... و گلي تازه به دنيا آمد ... خار خنديد و به گل گفت : سلام ... و جوابي نشنيد ... خار رنجيد ولي هيچ نگفت ... ساعتي چند گذشت ... گل چه زيبا شده بود ... دست بي رحمي آمد نزديك ... گل سراسيمه ز وحشت افسرد ... ليك آن خار در آن دست خليد ... و گل از مرگ رهيد ... صبح فردا كه رسيد ... خار با شبنمي از خواب پريد ... گل صميمانه به او گفت : سلام ...

چه زيباست كه خاري گل دهد...

و چه خودخواه است گلي كه خار را دوست نداشته باشد ...

زندگي چون گل سرخي است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف،  

آنان كه زندگي را بستري از گل سرخ مي دانند،

هميشه از خارهاي آن شكايت مي كنند 

غافل از اينكه:

هر خار

پله اي است

براي در آغوش كشيدن گل سرخ 

يادمان باشد اگر گل چيديم،

عطر و برگ و گل و خار،

همه همسايه ديوار به ديوار همند . . .

  والبته پروين اعتصامي  رابطه «گل و خار» را اينگونه سروده است

 
 
در باغ، وقت صبح چنين گفت گل به خار   كز خويش، هيچ نايدت اي زشت روي عار
گلزار، خانه‌ي گل و ريحان و سوسن است   آن به كه خار، جاي گزيند به شوره‌زار
پژمرده خاطر است و سرافكنده و نژند   در باغ، هر كه را نبود رنگ و بو و بار
با من ترا چه دعوي مهر است و همسري   ناچيزي توام، همه جا كرد شرمسار
در صحبت تو، پاك مرا تار و پود سوخت   شاد آن گلي، كه خار و خسش نيست در جوار
گه دست ميخراشي و گه جامه ميدري   با چون توئي، چگونه توان بود سازگار
پاكي و تاب چهره‌ي من، در تو نيست هيچ   با آنكه باغبان منت بوده آبيار
شبنم، هماره بر ورقم بوسه مي‌زند   ابرم بسر، هميشه گهر ميكند نثار
در زير پا نهند ترا رهروان وليك   ما را بسر زنند، عروسان گلعذار
دل گر نميگدازي و نيش ار نميزني   بي‌موجبي، چرا ز تو هر كس كند فرار
خنديد خار و گفت، تو سختي نديده‌اي   آري، هر آنكه روز سيه ديد، شد نزار
ما را فكنده‌اند، نه خويش اوفتاده‌ايم   گر عاقلي، مخند بافتاده، زينهار
گردون، بسوي گوشه‌نشينان نظر نكرد   بيهوده بود زحمت اميد و انتظار
يكروز آرزو و هوس بيشمار بود   دردا، مرا زمانه نياورد در شمار
با آنكه هيچ كار نمي‌آيدم ز دست   بس روزها، كه با منت افتاده است كار
از خود نبودت آگهي، از ضعف كودكي   آنساعتي كه چهره گشودي، عروس وار
تا درزي بهار، باري تو جامه دوخت   بس جامه را گسيختم، اي دوست، پود و تار
هنگام خفتن تو، نخفتم براي آنك   گلچين بسي نهفته درين سبزه مرغزار
از پاسبان خويشتنت، عار بهر چيست   نشنيده‌اي حكايت گنج و حديث مار
آنكو ترا فروغ و صاف و جمال داد   در حيرتم كه از چه مرا كرد خاكسار
بي رونقيم و بيخود و ناچيز، زان سبب   از ما دريغ داشت خوشي، دور روزگار
ما را غمي ز فتنه‌ي باد سموم نيست   در پيش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار
با جور و طعن خاركن و تيشه ساختن   بهتر ز رنج طعنه شنيدن، هزار بار
اين سست مهر دايه، درين گاهوار تنگ   از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار
آئين كينه‌توزي گيتي، كهن نشد   پرورد گر يكي، دگري را بكشت‌زار
ما را بسر فكند و ترا برفراشت سر   ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار
آن پرتوي كه چهره تو را جلوه‌گر نمود   تا نزد ما رسيد، بناگاه شد شرار
مشاطه‌ي سپهر نياراست روي من   با من مگوي، كازچه مرا نيست خواستار
خواري سزاي خار و خوشي در خور گل است   از تاب خويش و خيرگي من، عجب مدار
شادابي تو، دولت يك هفته بيش نيست   بر عهد چرخ و وعده‌ي گيتي، چه اعتبار
آنان كازين كبود قدح، باده ميدهند   خودخواه را بسي نگذارند هوشيار
گر خار يا گليم، سرانجام نيستي است   در باغ دهر، هيچ گلي نيست پايدار
گلبن، بسي فتاده ز سيل قضا بخاك   گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار
بس گل شكفت صبحدم و شامگه فسرد   ترسم، تو نيز دير نماني بشاخسار
خلق زمانه، با تو بروز خوشي خوشند   تا رنگ باختي، فكنندت برهگذار
روزي كه هيچ نام و نشاني نداشتي   جز من، ترا كه بود هواخواه و دوستدار
پروين، ستم نميكند ار باغبان دهر   گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار
 

برگشت به تلکس خبرها