چه زيباست كه خاري گل دهد...
و چه خودخواه است گلي كه خار را دوست نداشته باشد ...
زندگي چون گل سرخي است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف،
آنان كه زندگي را بستري از گل سرخ مي دانند،
هميشه از خارهاي آن شكايت مي كنند
غافل از اينكه:
هر خار
پله اي است
براي در آغوش كشيدن گل سرخ
يادمان باشد اگر گل چيديم،
عطر و برگ و گل و خار،
همه همسايه ديوار به ديوار همند . . .
| در باغ، وقت صبح چنين گفت گل به خار | كز خويش، هيچ نايدت اي زشت روي عار | |
| گلزار، خانهي گل و ريحان و سوسن است | آن به كه خار، جاي گزيند به شورهزار | |
| پژمرده خاطر است و سرافكنده و نژند | در باغ، هر كه را نبود رنگ و بو و بار | |
| با من ترا چه دعوي مهر است و همسري | ناچيزي توام، همه جا كرد شرمسار | |
| در صحبت تو، پاك مرا تار و پود سوخت | شاد آن گلي، كه خار و خسش نيست در جوار | |
| گه دست ميخراشي و گه جامه ميدري | با چون توئي، چگونه توان بود سازگار | |
| پاكي و تاب چهرهي من، در تو نيست هيچ | با آنكه باغبان منت بوده آبيار | |
| شبنم، هماره بر ورقم بوسه ميزند | ابرم بسر، هميشه گهر ميكند نثار | |
| در زير پا نهند ترا رهروان وليك | ما را بسر زنند، عروسان گلعذار | |
| دل گر نميگدازي و نيش ار نميزني | بيموجبي، چرا ز تو هر كس كند فرار | |
| خنديد خار و گفت، تو سختي نديدهاي | آري، هر آنكه روز سيه ديد، شد نزار | |
| ما را فكندهاند، نه خويش اوفتادهايم | گر عاقلي، مخند بافتاده، زينهار | |
| گردون، بسوي گوشهنشينان نظر نكرد | بيهوده بود زحمت اميد و انتظار | |
| يكروز آرزو و هوس بيشمار بود | دردا، مرا زمانه نياورد در شمار | |
| با آنكه هيچ كار نميآيدم ز دست | بس روزها، كه با منت افتاده است كار | |
| از خود نبودت آگهي، از ضعف كودكي | آنساعتي كه چهره گشودي، عروس وار | |
| تا درزي بهار، باري تو جامه دوخت | بس جامه را گسيختم، اي دوست، پود و تار | |
| هنگام خفتن تو، نخفتم براي آنك | گلچين بسي نهفته درين سبزه مرغزار | |
| از پاسبان خويشتنت، عار بهر چيست | نشنيدهاي حكايت گنج و حديث مار | |
| آنكو ترا فروغ و صاف و جمال داد | در حيرتم كه از چه مرا كرد خاكسار | |
| بي رونقيم و بيخود و ناچيز، زان سبب | از ما دريغ داشت خوشي، دور روزگار | |
| ما را غمي ز فتنهي باد سموم نيست | در پيش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار | |
| با جور و طعن خاركن و تيشه ساختن | بهتر ز رنج طعنه شنيدن، هزار بار | |
| اين سست مهر دايه، درين گاهوار تنگ | از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار | |
| آئين كينهتوزي گيتي، كهن نشد | پرورد گر يكي، دگري را بكشتزار | |
| ما را بسر فكند و ترا برفراشت سر | ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار | |
| آن پرتوي كه چهره تو را جلوهگر نمود | تا نزد ما رسيد، بناگاه شد شرار | |
| مشاطهي سپهر نياراست روي من | با من مگوي، كازچه مرا نيست خواستار | |
| خواري سزاي خار و خوشي در خور گل است | از تاب خويش و خيرگي من، عجب مدار | |
| شادابي تو، دولت يك هفته بيش نيست | بر عهد چرخ و وعدهي گيتي، چه اعتبار | |
| آنان كازين كبود قدح، باده ميدهند | خودخواه را بسي نگذارند هوشيار | |
| گر خار يا گليم، سرانجام نيستي است | در باغ دهر، هيچ گلي نيست پايدار | |
| گلبن، بسي فتاده ز سيل قضا بخاك | گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار | |
| بس گل شكفت صبحدم و شامگه فسرد | ترسم، تو نيز دير نماني بشاخسار | |
| خلق زمانه، با تو بروز خوشي خوشند | تا رنگ باختي، فكنندت برهگذار | |
| روزي كه هيچ نام و نشاني نداشتي | جز من، ترا كه بود هواخواه و دوستدار | |
| پروين، ستم نميكند ار باغبان دهر | گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار |