مهر خوبان دل و دين از همه بي پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا برد
تو مپندار كه مجنون سر خود مجنون گشت
از سَمَك تا به سمايش كشش ليلا برد
من به سرچشمۀ خورشيد نه خود بردم راه
ذره اي بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خَسي بي سروپايم كه به سيل افتادم
او كه مي رفت مرا هم به دل دريا برد
جام صَهبا زكجا بود مگر دست كه بود
كه درين بزم بگرديد و دل شيدا برد
خَم ابروي تو بود و كف مينوي تو بود
كه به يك جلوه ، زمن نام ونشان يك جا برد
خودت آموختيم مهر و خودت سوختيم
با افروخته رويي كه قرار از ما برد
همه ياران به سر راه تو بوديم ولي
خم ابرويت مرا ديد و زمن يغما برد
همه دل باخته بوديم و هراسان كه غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد
عالم فقيد علامه سيد محمد حسين طباطبايي