تلکس وب سايت شخصي ولي اله ديني: من هم دلم مي‌خواهد بابا را ببوسم اما اولش كمي خجالت مي‌كشم.
شنبه، 3 اسفند 1392 - 08:52     کد خبر: 396

وقتي از دور ديدمش به سمتش دويدم، مدتي بود كه بابا به خانه نيامده بود. محل كار او در يك شهر دور جنوبي است. پدر بر روي سكوي نفتي در خليج فارس كار مي‌كند. براي من دوري از او بسيار سخت است. هر چه مي‌كنم نمي‌توانم به دوري‌اش عادت كنم. خيلي دوستش دارم، حالا كه ديدمش شروع كردم دويدن به سويش. او نشسته و آغوشش را باز كرده. به او كه مي‌رسم محكم بغلم مي‌كند و تمام صورتم را مي‌بوسد. من هم دلم مي‌خواهد بابا را ببوسم اما اولش كمي خجالت مي‌كشم. بابا مرا همان‌طور كه بغل كرده بلند مي‌كند و به سمت خانه مي‌برد و آرام در گوشم مي‌گويد: عزيز بابا! چه چيزي مي‌خواهي برايت بخرم؟

من آرام جواب مي‌دهم: هيچ چيز. او دوباره مرا مي‌بوسد و مي‌گويد: هيچ چيز كه نمي‌شود. و بعد مرا با مغازه محمد آقا مي‌برد. پدر: محمد آقا سلام! محمد آقا: به به، سلام مهندس خودمان، رسيدن بخير مهندس! بابا: ممنون شما خوبيد؟ محمد آقا: به خوبي شما، در خدمتم. بابا چند خوراكي براي من مي‌خرد و از مغازه بيرون مي‌آييم. در راه با بابا صحبت مي‌كنم و برايش از روزهايي كه نبوده مي‌گويم. از مدرسه و مامان و تمام اتفاق‌هايي كه در نبودن او رخ داده. از بابا مي‌پرسم: بابا تا كي مرخصي داري؟ بابا مي‌گويد: حالا هستم عزيزم. بايد كلي با هم برويم پارك، سينما. كلي برويم بيرون. از بابا مي‌پرسم: بابا، مامان مي‌داند كه آمدي؟ بابا: نه، نمي‌داند من اول آمدم كنار مدرسه تا با هم به خانه برويم. بعد با هم نقشه مي‌كشيم تا كمي با مادر شوخي كنيم. وقتي به خانه مي‌رسيم بابا قايم مي‌شود. من وارد خانه مي‌شوم و الكي شروع مي‌كنم به گريه كردن و مي‌گويم: دلم براي بابا تنگ شده. من بابا را مي‌خواهم. مادر مي‌گويد: گريه نكن عزيزم! الان به بابا زنگ مي‌زنم تابا هم صحت كنيد. بعد شروع مي‌كند به گرفتن شماره بابا. بابا كه تلفن را جواب مي‌دهد با او احوالپرسي مي‌كند و مي‌گويد: دل بچه خيلي برايت تنگ شده، كي مي‌خواهي بيايي؟ و گوشي را مي‌دهد به من. من مي‌گويم: بابا، بيا خانه. بعد قطع مي‌كنم. مامان مي‌گويد پس چرا قطع كردي؟ چرا صحبت نكردي؟ مي‌گويم: گفت: الان مي‌آيم. مامان مي‌گويد: پسرم بابا خيلي از اين‌جا دور است، مگر مي‌شود الان بيايد! همين موقع بابا مي‌آيد تو و مي‌گويد: جانم پسرم؟ چيه بابا. مادر خشكش مي‌زند. بعد مي‌زند زير خنده و خوش‌حال مي‌شود و رو مي‌كند به من: اي وروجك! حالا ديگه منو دست مي‌اندازي؟ و دنبالم مي‌كند و بغلم مي‌كند و به بابا مي‌گويد: رسيدن بخير! حالا ديگه با بچه‌ات هم‌دست مي‌شوي؟ بعد كلي مي‌خنديم. بابا به ما مي‌گويد كه به خاطر مسئله‌اي اين دفعه زياد پيش ما مي‌ماند و زود نمي‌رود. مادر بلند مي‌شود و به آشپزخانه مي‌رود و سفره را مي‌آورد و رو به بابا مي‌گويد: چه شانسي داري، قرمه سبزي پخته‌ام. بعد غذا را مي‌آورد و دور هم با شادي و خوش‌حالي آن را مي‌خوريم. خيلي خوش‌حالم كه بابا كنارمان است. صورتم را به سمت آسمان مي‌گيرم و در دلم براي خاطر اين شادي، خدا را شكر مي‌كنم.

منبع:پايگاه خبري قانون


برگشت به تلکس خبرها