يك اتفاق ساده مرا بيقرار كرد
يابد نشست و يك غزل تازه كار كرد
در كوچه مي گذشتم و پايم به سنگ خورد
سنگي كه فكر و ذكر دلم را دچار كرد
از ذهن من گذشت كه با سنگ ميشود
آيا چه كارها كه در اين روزگار كرد !
با سنگ مي شود جلوي سيل را گرفت
طغيان رودهاي روان را مهار كرد
يا سنگ روي سنگ نهاد و اتاق ساخت
بي سرپناه ها همه را خانه دار كرد
يا مي شود كه نام كسي را بر آن نوشت
با ذكر چند فاتحه، سنگ مزار كرد
يا مثل كودكان شد و از روي شيطنت
زد شيشه اي شكست و دويد و فرار كرد
با سنگ مفت مي شود اصلا به لطف بخت
گنجشكهاي مفت زيادي شكار كرد
يا ميشود كه سنگ كسي را به سينه زد
جانب از او گرفت و بدان افتخار كرد
يا سنگ روي يخ شد و القصه خويش را
در پيش چشم ناكس و كس شرمسار كرد
ناگاه بي مقدمه آمد به حرف سنگ
اينگونه گفت و سخت مرا بيقرار كرد :
تنها به يك جوان فلسطينيام بده
با من ببين كه ميشود آنگه چه كار كرد!