تلکس وب سايت شخصي ولي اله ديني: آسمان تكيه به دستان تو دارد عباس (ع)
دوشنبه، 12 آبان 1393 - 00:37 کد خبر: 567
برادري به نسبت نيست ... به چند كلمه اي كه توي شناسنامه هر كسي مي نويسند نيست ... برادري يعني ادبي سرشار از احترام ... وفاي به عهد از اول تا به ابد ... گذشتن از همه چيز خود بدون هيچ چشم داشتي ... عباس ابن علي (ع) بهترين مثال و نمونه برادري ست ... در اطاعت امامش شك نكرد ... امامي كه برادرش بود... اعتقاد و اعتماد را در عمل ثابت كرد ... بدون چون و چرا ... به جان خودش فكر نكرد و امان نامه را رد كرد...
آسمان تكيه به دستان تو دارد عباس (ع)/ بسته ويژه «آخرين خبر» براي تاسوعاي حسيني شامل معرفي حضرت ابوالفضل(ع)، مرثيه شهادتش و ...
عزاداري را فقط برادر مي داند و بس ... عباس پدر تمام فضايل شد تا فاطمه(س) او را برادر حسين (ع) بداند.
عباس ام البنين
ام البنين اميرمؤمنان (ع) را ديد كه عباس را در آغوش گرفته و دستاي كوچكش را مي بوسد و اشك مي ريزد. نگران شد كه چرا اين پسر زيبا و سالم و شاداب اشك پدرش را درآورده است، دليلش را از حضرت امير پرسيد و حضرت اتفاقات آينده را برايش گفت و فرمود: با شنيدن اين خبر، صداي فرياد و شيون ام البنين دلسوخته از خانه علي عليه السلام بلند شد. حضرت افزود: اي ام البنين! نور ديده ات نزد خداوند منزلتي بزرگ دارد و پروردگار در عوضِ دو دست بريده اش، دو بال به او مرحمت خواهد كرد كه با ملائكه در بهشت به پرواز در مي آيد، همان گونه كه از قبل، اين لطف را به جعفر بن ابيطالب عنايت نموده است . ام البنين با شنيدن اين حرف ها آرام گرفت.
عباس حسين(ع)؛ رد امان نامه دشمن
آوازه دلاورمردي هاي حضرت عباس(عليهالسلام) چنان در گوش عرب آن روزگار طنين افكنده بود كه دشمن را بر آن داشت تا با اقدامي جسورانه، وي را از صف لشكريان امام جدا سازد. در اين جريان، «شَمِر بن شُرَحبيل (ذي الجوشن)» فردي به نام «عبدالله بن ابي محل» را كه حضرت ام البنين(عليهاالسلام) عمه او ميشد، به نزد عبيدالله بن زياد فرستاد تا براي حضرت عباس (عليهالسلام) و برادران او اماني بگيرد. امان نامه را به غلام خود «كَرمان» يا «عرفان» داد تا به لشكر عمر سعد ببرد.
شمر امان نامه را گرفت و به عمر سعد نشان داد. عمر سعد كه مي دانست اين تلاشها بي نتيجه است، شمر را توبيخ كرد؛ چون امان دادن به برخي نشان از جنگ با بقيه است. شمر كه فهميد او از جنگ طفره ميرود، گفت:
" اكنون بگو چه ميكني؟ آيا فرمان امير را انجام ميدهي و با دشمن ميجنگي و يا به كناري ميروي و لشكر را به من واميگذاري؟" عمر سعد تسليم شد و گفت: "نه! چنين نخواهم كرد و سرداري سپاه را به تو نخواهم داد. تو امير پياده ها باش!" شمر امان نامه را گرفت و به سمت اردوگاه امام به راه افتاد. وقتي رسيد، فرياد زد: «أَينَ بَنُوا أُختِنَا»؛خواهرزادگان ما كجايند؟
حضرت عباس(عليهالسلام) و برادرانش سكوت كردند. امام به آنها فرمود: حضرت عباس(عليه السلام) به همراه برادرانش به سوي او رفتند و به او گفتند: شمر با ديدن قاطعيت حضرت عباس(عليه السلام) و برادرانش خشمگين و سرافكنده به سوي لشكر خود بازگشت.
عباس زينب (س)؛ مرثيه اي درباره حضرت عباس عليه السلام
زينب كبري از پدر مي پرسد: پدر، نام و كنيه برادرم چيست؟ حضرت امير عليه السلام مي فرمايد:
زينب مي پرسد: پدر در نام «عباس» نشاني از شجاعت و جوانمردي و در كنيه ابوالفضل، نشاني از شهامت و تفضل و در لقب «ماه بني هاشم» نشاني از جمال و زيبايي است; ولي لقب «سقا» چرا؟ مگر شغل برادرم آب آوردن است!
پدر: اشك از ديدگان زينب جاري شد; ولي پدر فرمود: گريه نكن تو را با او رابطه و كاري هست.
عباس نامدار چو از پشتِ زين فتاد گفتي قيامت است كه مه بر زمين فتاد
آه از دمي كه بهر سكينه به دوش مشك لابد به راه از پيِ ماء مَعين فتاد
اندر فرات راند و پر از آب كرد كف بر ياد حلق تشنهي سلطانِ دين فتاد
از كف بريخت آب و پر از آب كرد مشك زان پس ميان دايرهي اهل كين فتاد
افتاد بر يسار و يمين لرزه عرش را چون هر دو دست او ز يَسار و يمين فتاد
فرياد از آن عمود كه دشمن زدَش به سَر وانگاه مَغفَرش ز سرِ نازنين فتاد
عباس علي(ع)؛ درخشش در جنگ صفين
نوشته اند: در گرماگرم نبرد صفين، جوانى از صفوف سپاه اسلام جدا شد كه نقابى بر چهره داشت. جلو آمد و نقاب از چهرهاش برداشت، هنوز چندان مو بر چهرهاش نروييده بود، اما صلابت از سيماى تابناكش خوانده مىشد. سنش را حدود هفده سال تخمين زدهاند. مقابل لشكر معاويه آمد و با نهيبى آتشين مبارز خواست. معاويه به «ابوشعثاء» كه جنگجويى قوى در لشكرش بود، رو كرد و به او دستور داد تا با وى مبارزه كند. ابوشعثاء با تندى به معاويه پاسخ گفت: مردم شام مرا با هزار سواره نظام برابر مىدانند [اما تو مىخواهى مرا به جنگ نوجوانى بفرستى؟] آنگاه به يكى از فرزندان خود دستور داد تا به جنگ حضرت برود. پس از لحظاتى نبرد، عباس عليهالسلام او را در خون خود غلطاند. گرد و غبار جنگ كه فرو نشست، ابوشعثاء با نهايت تعجب ديد كه فرزندش در خاك و خون مىغلطد. او هفت فرزند داشت. فرزند ديگر خود را روانه كرد، اما نتيجه تغييرى ننمود تا جايى كه همگى فرزندان خود را به نوبت به جنگ با او مىفرستاد، اما آن نوجوان دلير همگى آنان را به هلاكت مىرساند. در پايان ابوشعثاء كه آبروى خود و پيشينه جنگاورى خانوادهاش را بر باد رفته مىديد، به جنگ با او شتافت، اما حضرت او را نيز به هلاكت رساند، به گونهاى كه ديگر كسى جرأت بر مبارزه با او به خود نمىداد و تعجب و شگفتى اصحاب اميرالمؤمنين عليهالسلام نيز برانگيخته شده بود. هنگامى كه به لشكرگاه خود بازگشت، اميرالمؤمنين عليهالسلام نقاب از چهره فرزند رشيدش برداشت و غبار از چهره او سترد... .
عباس حسن (ع)
حضرت علي(ع) پيش از شهادت به فرزند برومندش، عباس عليهالسلام توصيه هاى فراوانى مبنى بر يارى رساندن به برادران معصوم و امامان او به ويژه امام حسين عليهالسلام نمود. و در شب شهادتش، عباس عليهالسلام را به سينه چسبانيد و به او فرمود: و اين گونه از او پيمانى ستاند كه هرگز از رهبرى برادران خود تخطى نكند و همواره دوشادوش آنان به احياى تكاليف الهى و سنت نبوى صلىاللهعليهوآله در جامعه بپردازد.
او در جريان توطئه صلحى كه از سوى معاويه به امام مجتبى عليهالسلام تحميل شد، همواره موضعى موافق با امام و برادر معصوم و مظلوم خويش اتخاذ نمود، تا آنجا كه حتى برخى از دوستان نيز از اطراف امام متوارى شدند و نوشتهاند «سليمان بن صرد خزاعى» كه پس از قيام امام حسين عليهالسلام قيام توابين را سازماندهى كرد واز ياران و دوستان امام على عليهالسلام به شمار مىرفت، پس از انعقاد صلح، روزى امام مجتبى عليهالسلام را «مُذِلُ المؤمنين» خطاب نمود؛ اما با وجود اين شرايط نابسامان، حضرت عباس عليهالسلام دست از پيمان خود با برادران و ميثاقى كه با پدرش، على عليهالسلام در شب شهادت او بسته بود، بر نداشت و هرگز پيشتر از آنان گام برنداشت و اگرچه صلح هرگز با روحيه جنگاورى و رشادت او سازگار نبود، اما ترجيح مىداد اصل پيروىِ بىچون و چرا از امام بر حق خود را به كار بندد و سكوت نمايد.
در اين اوضاع نابهنجار حتى يك مورد در تاريخ نمىيابيم كه او علىرغم عملكرد برخى دوستان، امام خود را از روى خيرخواهى و پنددهى مورد خطاب قرار دهد. اين گونه است كه در آغاز زيارتنامه ايشان كه از امام صادق عليهالسلام وارد شده است، مىخوانيم: "اَلسَلامُ عَلَيكَ اَيُها العَبدُ الصالِحُ، اَلمُطيعُ لِلهِ وَلِرَسُولِهِ وَلاِءَميرِالمُؤمِنينَ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ صَلى اللهُ عَلَيهِم وَسَلَ؛ درود خدا بر تو اى بنده نيكوكار و فرمانبردار خدا و پيامبر خدا و اميرمؤمنان و حسن و حسين كه درود و سلام خدا بر آنها باد!"
عباس فاطمه(س)؛ بريدههايي از فصل آخر كتاب سقاي آب و ادب
حسين همچنان در كنار پيكر عباس نشسته است كه عباس از پيكر خود برميخيزد. افواج بيشمار ملائك، با هودجهايي از نور و چهرههايي سرشار از شور و سرور، او را چون نگين در حلقه حضور ميگيرند.
عباس اگرچه همهشان را به روشني و وضوح ميبيند اما چشم از چراغ حسين بر نميدارد. انگار ناخودآگاه و بياراده در باشكوهترين و نورافشانترين هودج نشانده ميشود و صدايي نرم و لطيف در گوشش طنين ميافكند: برويم.
عباس كه همچنان سراپاي نگاهش مجذوب حضرت حسين است با اراده و خودآگاه ميپرسد؛ كجا!؟
و ملائك گويي كه يك تناند تكثير شده در هزاران هزار، با دست نشان ميدهند و به زبان – يكصدا - ميگويند: بهشت!
عباس به خود يا به آنان ميگويد: اين خلاف ادب، خلاف مروت، خلاف اخوت، خلاف ارادت، خلاف مواسات و خلاف عاشقي است كه من پيش از حسين قدم به بهشت بگذارم. و بعد با لحني كه از حضور آشكار و استوار پاسخ در دل سوال حكايت ميكند، ميپرسد:
- اگر حسين پشت سر است، اصلا بهشت پيش رو كجاست؟ به چه معناست!؟
عباس كه اكنون ميان او و زمين هزاران گام فاصله افتاده است محكم و قاطع ميگويد:
- اگر به اختيار من است، قدم از قدم بر نميدارم. من بي حسين كيستم!؟ من بي حسين نيستم. من از حسين آمدهام و به حسين باز ميگردم.
و پيش از اتمام آخرين جملهاش؛ «مبدأ و مقصد من...» خود را در جايگاه پيشين و در كنار حسين ميبيند و ادامه ميدهد:
«... شماييد! حسين جان! مولاي من!»
نگران حسين مباش عباس من! روشني ديده و دلم! بيا پسرم! بيا عباس من! نگران حسين مباش! تا ساعتي ديگر او نيز به ما ميپيوندد.
مرا دريابيد مولايم! ياري ام كنيد برادرم! جرأت نگاه به حقيقت پيش رو را ندارم. ظرف طاقتم، ظرف وجودم و ظرف هستيام، كوچكتر از آن است كه بتواند حقيقت بيهمانند فاطمي را در خود جاي دهد.
من كيام!؟ كوه هم اگر باشد متلاشي ميشود در تلاقي با اين تجلي. «جعله دكاً».
اگر همه عمر شما را معشوق خود ميشناختم، مراد خود ميخواستم، امام خود ميدانستم، مريدانه و سالكانه به شما مينگريستم، در اين لحظه محتاج وجه ديگري از وجوهتان هستم. طالب مقام اخوتتان هستم.
اكنون فقط برادري است كه ميتواند به من قوت و اعتماد ببخشد و مرا از اين اعجاب و التهاب طاقتسوز برهاند.
ولي چگونه بايد سلام كرد به كسي كه مضمون سلام، مرهون سلم اوست!؟
ولي در بضاعت مزجات ما كه چيزي بيش از سلام و برتر از سلام نيست!؟
مگر كه اين كم خود را با زياد خداوند كه مبدا و معاد سلام است بياميزيم و همه را يكجا به دامان سلامت نشان شما بريزيم.
- پس سلام خداوند رحمان بر شما اي بانوي زمين و زمان و هفت آسمان! اي مضمون تسبيح فرشتگان! اي راز آفرينش!
سلام عباس من! سلام خدا بر تو! سلام فرشتگان مقرب و رسولان مرسل و بندگان صالح خدا بر تو! سلام تمامي شهيدان و صداقتمداران و پاكنهادان و پاكزداگان بر تو!
ميدانستم. يقين داشتم كه دل از حسين نميكني و دعوت بهشت و فرشتگان را اجابت نميكني. و نيز هم يقين داشتم كه دست رد به دعوت من نميزني.
بيا عباس من! نگران حسين مباش! تا ساعتي ديگر او نيز به ما ميپيوندد. اما او هنوز كارش در زمين به سرانجام نرسيده است. او تا تمام پرندگان دست پروردهاش را پرواز ندهد و از رسيدنشان به مقصد مطمئن نشود، پا از زمين بر نميدارد. پس بيا كه او هر چه زودتر خيالش از وصال تو آسوده گردد و از پاي پيكرت برخيزد. خودت كه بدرقه تكتك شهيدانش را شاهد بودي.عباس من! اكنون كه چشمانت بازتر شده، ميبيني كه من فقط لحظه فروافتادنت از اسب نبود كه سراغت آمدم و سرت را به دامن گرفتم.
آن زمان كه مشك بر دوش به سوي خيام ميتاختي و راه مشك را از ميان هزاران شمشير آخته ميگشودي و با نجنگيدنت، دليرانهترين صحنه عالم را بر صفحه زمين ترسيم ميكردي، من به تماشاي تو ايستاده بودم و براي اينهمه رشادت، لاحول و لا قوة الا بالله ميگفتم.
آن زمان كه با اسب در كنار شريعه ايستاده بودي و تصوير حسين را بر آب به كف گرفته خويش، تماشا ميكردي، من، تو و حسين را در قاب اخوت ميديدم و از مواساتت نسبت به حسين بر خود ميباليدم. آن زمان كه خواهش نگفته سكينه را با نگاه مهرآميزت، پاسخ ميگفتي، من با تو و در كنار تو بودم و گرماي عطوفتت را حس ميكردم.
در آن شب كه حسين بيعتش را از اصحاب برداشت، بودم و پاسخ تو را شنيدم و به بصيرت نافذ و صلابت ايمانت، آفرين گفتم.
وقتي كه مولا علي، در آستانه عزيمت همه فرزندان را به دور خويش حلقه كرد، من در كنار شما بودم و تقسيم نگاه مهربانش را ميان شما ميديدم.
وقتي كه حضرت مولا دست تو را در دست زينب گذاشت و دست زينب را در دست تو و دست خود را بر دستهاي شما، من نفسي از سر راحتي كشيدم.
»پسرم! عباسم! اين امانت من نزد تو! مبادا كوتاهي كني در حفظ و صيانت از او.
هنوز كلام مولا به پايان نرسيده، اشك در چشمهاي تو حلقه زد، بر گونههايت جاري شد و پهناي صورتت را فراگرفت:
»منتپذيرم پدرم! كه او و كلام شما را بر چشم بگذارم. «
و حقيقتا به عهدت وفا كردي عباس من! بر دلت كه همواره منزل امن زينب بود، ديده را هم افزودي.
و زينب حق داشت كه با برخاستنت از زمين فرو بريزد. چون خيمه بيعمود. و نالهاش به آسمان برخيزد. و زينب، حق دارد اگر هنگام سوار شدن بر مركب اسارت، از اعماق جگر فرياد بر آورد:
برادرم! عباسم! برخيز و ركاب بگير برايم!
اكنون كه چشمانم را بازتر كردهايد و به من بصيرتي برتر و افزونتر بخشيدهايد ميتوانم حضورتان را در كنار گهواره كودكيام به روشني ببينم و بشنوم كه همدم و همنفس مادرم، مادر ديگرم، برايم شعر تعويذ ميخوانيد و حتي ببينم و بشنوم كه با حضور و ترنمتان، همنوايي ملائك را بر ميانگيزيد.
عباس من! اكنون به روشني ميتواني ببيني. ببين!
ببين كه مصيبت عاشورا بزرگترين مصيبت عالم است و بزرگتر از ظرف عالم و آدم.
ببين كه ثقل اين مصيبت اعظم، چگونه تقسيم شده است ميان آسمان و انسان و فرشتگان و امامان و انبيا و اوليا و صديقين و شهدا و صالحين.
و اگر نبود دست حكمت خداوند ارحمالراحمين، چه ميآمد بر سر اهالي آسمان و زمين از اين مصيبت سنگين!؟
... خودت، نامت و ياد و خاطرهات آنقدر براي خاندان عصمت، ارجمند است كه تمام فرزندانم تا قيامت، به احترام نامت، تمام قد قيام خواهند كرد و سلام و درود و دعايشان را به جسم و روح با شكوهت نثار خواهند ساخت.
تا بدانجا كه فرزندم مهدي منتقم، خود را ملزم ميشمارد كه در هر كجا نامي از تو ميآيد يا ذكري از تو ميرود، حضور بيابد و يادآورانت و داغدارانت و مويهگرانت را عزيز بدارد.
پسرم! عباسم! عباسي كه با دستهايت گره از ابروان حسين ميگشودي و با حضورت، به وجهالله؛ چهره حسين، قرار و آرام ميبخشيدي.
همان خدايي كه خون حسين را – و خود حسين را – ثارالله ناميد، همان خدايي كه روي حسين را – و خود حسين را – وجهالله پسنديد، به تو عنوان بابالحوائج خواهد بخشيد.
تو را همين منزلت و افتخار بس كه وارث سلطنت پدر – سلاماللهعليه – در ملك يداللهياش خواهي بود و تا قيام قيامت با دستهاي بيبديلت، گره از كار خلايق خواهي گشود و هرچه غم و اضطراب و اندوه را از قلب عارفان و زائرانت خواهي زدود.
ولي نه. تو را همين منزلت و افتخار نه بس.
افتخار تو در عالم باقي، بسيار افزونتر از جهان فاني خواهد بود و منزلت حقيقيات فقط در قيامت، رخ خواهد نمود.
در آن محشر كبري و عرصه واويلا كه مادر، فرزند خود را زمين ميگذارد و برادر، برادرش را از ياد ميبرد، هر پيامبري غم امتش را ميخورد و تلاش ميكند كه پيروانش را از آن مهلكه عظمي به در برد.
در اين ميان، پدرم كه سيدالمرسلين است و خاتمالنبيين – عليه افضل صلوات المصلين – به تناسب وجودش كه رحمةللعالمين است و آشكارترين مجلاي مهر خداوند در زمين، بيش از ديگران، دغدغه خلايق را دارد و غصه امتش را ميخورد. پس توسط مولايم اميرالمومنين مرا به صحنه محشر فرا ميخواند تا همه هر آنچه داريم به وثاق شفاعت بگذاريم و بحار رحمت خداوند را به جوشش در آوريم.
وقتي امير مومنان از من سوال كرد كه در اين فزع اكبر چه ميآوري براي وثيقه نهادن و شفاعت كردن و سوگند دادن و آمرزش و رحمت طلبيدن، من تنها و تنها به دستهاي بريده تو اتكا و استناد خواهم كرد.
تنها و تنها به دستهاي گرهگشاي تو پسرم! عباسم!
راستي! اين مكان به چشمت آشنا نيست!؟ نگاه كن!
- چرا سالارم! مهربانترين مادر عالم! اينجا همان بهشتي است كه مولايم حسين، شامگاه پيش نشانمان داد و جايگاه هر كس را... مولايم حسين!... واي بر من! اين همه وقت بيخبر ماندم از سرورم و برادرم...
- نه عزيز جان و دل! زمان آنچنان كه فكر ميكني سپري نشده. نگاه كن! حسين نشسته در كنار پيكر تو و هنوز حسين پياله اشك بدرقهات را بر زمين نيفشانده است.
- اگر حسين آنجاست كه هست پس چرا صدايش از اين سمت به گوش ميرسد. اين صدا، صداي حسين است. صداي آشناي حسين:
... فادخلي جنتي...
چشمم از آب پر و مشك من از آب تهى است
جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهى است
به روى اسب قيامم به روى خاك سجود
اين نماز ره عشق است، زآداب تهى است
جان من مىبرد آبى كه از اين مشك چكد
كشتىام غرقه در آبى كه ز گرداب تهى است
هرچه بخت من سرگشته به خواب است، حسين!
ديده اصغر لب تشنهات از خواب تهى است
دست و مشك و علمم لازمه هر سقاست
منبع:خراسان نيوز
برگشت به تلکس خبرها