صفحه اصلی     زندگی نامه     تماس با من     پیوندها  
چهارشنبه، 19 اردیبهشت 1403 - 19:12   
  تازه ترین اخبار:  
 
- اندازه متن: + -  کد خبر: 150صفحه نخست » اخبار ، یادداشت ها و مقالات برگزیدهپنجشنبه، 20 بهمن 1390 - 23:30
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
(دوستان شرح پریشانی من گوش کنید - داستان غم پنهانی من گوش کنید) (قصه بی سر و سامانی من گوش کنید - گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید) (شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی - سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی)
  

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید      داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید      گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی       سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی 

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم             ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم          بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود    یک گرفتاراز این جمله که هستند نبود 

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت         سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت            یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم          باعث گرمی بازار شدش من بودم 

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او      داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او           شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد        کی سر برگ من بی سر و سامان دارد 

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر               که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر                بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود    من بر این هستم و البته چنین خواهدبود 

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست               حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست              نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود                 زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود 

چون چنین است پی کار دگر باشم به           چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به                 مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش       سازم از تازه جوانان چمن ممتازش 

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست        می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست

از من و بندگی من اگر اشعاری هست           بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی       بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی 

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است        راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است         اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر              با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر 

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود                آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به سد افسانه و افسون نرود       چه گمان غلط است این ، برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود              دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود 

ای پسر چند به کام دگرانت بینم                       سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم                            ساقی مجلس عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند        چه هوسها که ندارند هوسناکی چند 

یار این طایفه خانه برانداز مباش                       از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش          غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را          این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را 

در کمین تو بسی عیب شماران هستند           سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند             غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری                  واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت         وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت              با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند                    سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

           « وحشی بافقی»

   
  

نظرات کاربران: 5 نظر (فعال: 5 ، در صف انتشار: 0، غیر قابل انتشار: 0)
مرتب سازی بر حسب ( قدیمیترین | جدیدترین | بیشترین امتیاز | کمترین امتیاز | بیشترین پاسخ | کمترین پاسخ)
رضا محمدی
| 1390/11/21 - 01:16 |     0     0     |
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم          سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم

نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد            چاره آن است که سجاده به می بفروشیم

خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست            نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است               چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم

گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی                 لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشیم

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم                   چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما                  بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم

سهراب
| 1390/11/24 - 23:03 |     0     0     |
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت .
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد : یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست . اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .»مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد . کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد . با کنجکاوى به میز نزدیک شد و
آن‌ها را از نظر گذراند .
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . . کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : «
خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد


سهراب
| 1390/11/24 - 23:08 |     0     0     |

*روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد. روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود: سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم. مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....
نتیجه: هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.*



م-ش
| 1390/12/15 - 15:53 |     0     0     |

ای دوستان بی وفا از غم بیاموزید وفا
غم با همه بیگانکی هر شب به ما سر میزند
داشتن بز و اکتفا به آن به خودی خود گناهی نیست ولی همیشه مادر مقابل آنچه در این جهان می توان به دست آورد بزی بیش نخواهیم داشت چرا که انسان همیشه به دنبال کسب تمامی آنچه در اطراف خود می بیند هست بی آن که به این موضوع بیندیشد که آیا کنجایش و ظرفیت آن را دارد یا نه .
پس بهتر آن است که اول ظرفیت و کنجایش داشتن چیزی را در خود ایجاد کنیم بعد به دنبال رسیدن به آن باشیم که اگر غیر از این باشد بی شک ان چیز بلای جانمان خواهد شد برای همین هم هست که عرفا در دعاهای خود می گویند خدایا من را آن ده که آن به



م-ش
| 1390/12/16 - 15:52 |     0     0     |

روایت است که در دوران کهن انسانها دارای توانایی های فراوانی همچون طی العرض کردن . افکار هم را خواندن و توانایی های مختلف دیگر بودند.پس شروع به سو استفاده از این توانایی های کردند در این زمان سه هندی با هم هم قسم شدند تا این توانایی های را از انسانها بگیرند تا نتوانند از آن سو استفاده کنند پس شروع به گرفتن توانایی های دیگران کردند و هرچه توانایی دیگران را میگرفتند قدرتمند تر میشدند تا جایی که توان تمام انسانها را گرفتند پس به مشورت نشستن تا این تواناییی ها را در جایی مخفی کنند تا دست انسان به آنها نرسد یکی پیشنهاد کرد تا این نیرو هارا در بلند ترین کوه جهان مخفی کنند ولی دوستانش گفتند روزی انسان به آنجا هم راه خواهد یافت دیگری پیشنهاد کرد تا در عمیق ترین اقیانوسها پنهان کنند باز هم دوستان دیگر گفتند روزی انسان به آنجا هم راه خواهد یافت دوست سوم گفت بهترین جا برای مخفی کردن این نیروها درون خود انسان است . واگر هم روزی انسانی بتواند از دورن خود جستجوکرده و به این نیروها دست یابد از آن سو استفاده نخواهد کرد شاید به این خاطر هم هست که بزرگان بهترین و مهمترین نوع شناخت را در خود شناسی میدانند.




نظر شما:
نام:
پست الکترونیکی:
آدرس وب:
نظر
 
  کد امنیتی:
 
 
 
 
::  صفحه اصلی ::  تماس با ما ::  پیوندها ::  نسخه موبایل ::  RSS ::  نسخه تلکس
کلیه حقوق محفوظ است، استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است
info@dini-v.com
پشتیبانی توسط: خبرافزار