هر دم از عمر میرود نفسی
چون نگه میکنم نماند بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب ِنوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل [سبیل = راه]
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنان هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدار
نیک و بد چون همی بباید مرُد
خُنُک آنکس که گوی نیکی برُد
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس ز پیش فرست
عمر برَف است و آفتاب تموز [آفتاب مردادماه]
اندکی ماند و خواجه غَره هنوز
ای تهیدست رفته در بازار
ترسمت پُر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خو یـد [ خید خوانده میشود. خوشه نارس گندم و جو]
وقت خرمنش خوشه باید چید [خوشه چیدن یعنی گدایی کردن]
کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بَقیِت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی، سر خویش گیر و راه مجانبت [دور شدن] پیش. گفتا: به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست وکفارت یمین [سوگند] سهل و خلاف راه صوابست و نقص رای اولوالالباب [خردمندان]، ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.
زبان در دهان ای خردمند چیست؟
کلید ِدر ِ گنج ِصاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروشست یا پیله ور
اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طَیره [سبکی] عقلست، دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
|