1. حافظ وظیفه ی تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشیند یا شنید
2. بس تجربه کردیم در این دار مکافات
با درد کشان هرکه در افتاد ور افتاد
3. سیل سرشک ما زدلش کین بدر نبرد
در سنگ خاره قطره ی باران اثر نکرد
4.دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیم شبی دفع صد بلا بکند
5. همای گو مفکن سایه ی شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
6.نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود
7. بر این رواق زبر جد نوشته اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
8.چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکی است
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
9. عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
10. فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
11. در هوا چند معلق زنی و جلوه کنی
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
12. روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد
13. نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموز صدمدرس شد
14. من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
15. با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد
16. شهر خالی است ز عشاق مگر کز طرفی
دستی از غیب برون آید و کاری بکند
17. جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد
18. مرغ زیرک نشود در چمنش نغمه سرای
هر بهاری که به دنبال خزانی دارد
19. گوهر پاک بیاید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
20. ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزائی دارد
21. تو بندگی چون گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
22. اوقات خوش آن بود که با دوست بسر شد
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
23. در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
24. سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر
25. دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر
26. ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
27.غم حبیب نهان به ز گفتگوی رقیب
که نیست سینه ی ارباب کینه محرم راز
28. مرا به کشتی باده در افکن ای ساقی
که گفته اند نکویی کن و در آب انداز
29 .فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس
30. بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
31. ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش
32. وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی
بهرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش
33.دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
34. دل ربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
35. آن سفر کرده که صد قافله همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
36. خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
37. گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش
38.بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
39. در خلوص منت ارهست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
40.پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
|